معنی به دست گرفتن

لغت نامه دهخدا

دست گرفتن

دست گرفتن. [دَ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) گرفتن دست کسی بقصد ملاطفت با او یااحترام به او. || متصل کردن کف دست خود به کف دست دیگری به قصد یاری دادن به او:
غرقه را تا یکی نگیرد دست
نتواند برآمدن ز وحل.
سعدی.
چو ملاح آمدش تا دست گیرد
مبادا کاندر آن حالت بمیرد.
سعدی.
همی گفت از میان موج تشویر
مرا بگذار و دست یار من گیر.
سعدی.
لطیفی که آوردت از نیست هست
عجب گر بیفتی نگیردت دست.
سعدی.
در پاش فتاده ام بزاری
آیا بود آنکه دست گیرد.
حافظ.
- دست کسی را بدست گرفتن، با او دست دادن. دست در دست کسی نهادن به نشانه ٔ ملاطفت یا پیمان:
چوبگشاد لب زود پیمان ببست
گرفت آن زمان دست ایشان به دست.
فردوسی.
- || پیمان بستن.
|| مطلق مدد و یاری کردن:
گرایدون که ایدر پذیری مرا
بهر نیک و بد دست گیری مرا.
فردوسی.
آنچنان شد که گاه لغزیدن
دست اندیشه را شراب گرفت.
حسین ثنائی (از آنندراج).
|| گرفتن دست یکدیگر در دست به نشانه ٔ توافق و تراضی و قبول: بونصر آنچه گفتنی بود با وی بگفت تا راست ایستاد و دست گرفتند و زبان داده شد تا آنگاه که فرمان باشد عقد نکاح کنند. (تاریخ بیهقی ص 534).
- بدست گرفتن، در عهد گرفتن. تصدی کردن. متعهد شدن. در قبضه ٔ اقتدار و اختیار آوردن: بدست گیرم آنچه رابا خدا پیمان بسته ام [مسعود] بر آن، بدست گرفتن اهل طاعت و اهل حق و وفاء. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
|| فراگرفتن دست کسی را. پوشاندن دست کسی را:
می خواستی از لطف بریزی خونم
آزرده ام از حنا که دست تو گرفت.
نظام دست غیب (از آنندراج).
گردید تیر غمزه ٔ مستش بخون من
هرچند دست او بشفاعت حنا گرفت.
میلی (از آنندراج).
- دست گرفتن برای کسی، فعلی یا قولی از او را برای استهزاء او همیشه و در همه جا گفتن. کرده یا گفته ٔ کسی را برای ریشخند یا توهین و تخفیف او هماره بکار بردن و مکرر و همه جا نقل کردن. گفته یا کرده ٔ کسی را برای سخریه کردن یا تعقیب او به کسان نمودن یا گفتن. لغزش یا خطای کسی را مایه ٔ استهزاء او ساختن. اسباب شماتت یا استهزاء ساختن قول و فعل کسی را.
|| دستگیری کردن. نجات بخشیدن. رهانیدن. رهائی دادن:
بیزدان بنالید گودرز پیر
که ای دادگر مر مرا دست گیر.
فردوسی.
خرد رهنمای و خرد دلگشای
خرد دست گیرد بهر دوسرای.
فردوسی.
نگیرد ترا دست جز نیکوی
گر از مرد دانا سخن بشنوی.
فردوسی.
که نزدیک خاتون مرا دست گیر
بدان تا شوم بر درش بر دبیر.
فردوسی.
بکین پدر بنده را دست گیر
ببخشای بر جان کاووس پیر.
فردوسی.
مر او رادست گرفت و عهد کرد. (تاریخ بیهقی ص 363 چ ادیب).
که زنهار شاها بر این مرد پیر
ببخشای و این بنده را دست گیر.
اسدی.
ز جهل در وحلی گر بعلم دین برسی
خدای عزوجل دست گیردت ز وحل.
ناصرخسرو.
بیداریت آن روز ندارد پسرا سود
دستت نگرد چیز مگر طاعت و کردار.
ناصرخسرو.
چرا هنگام چیز و ناز پس چیزی نیلفغدی
که بگرفتیت وقتی دست بی چیزی و بی نازی.
ناصرخسرو.
رکیک اندیشه را... فصاحت... دست نگیرد. (کلیله و دمنه).
لبت تا عاشقان را دست گیرد
برون آمد به دستی دیگر امروز.
انوری.
سرم را تاج و تاجم را سریری
هم از پای افکنی هم دست گیری.
نظامی.
صبحک اﷲ صباح ای دبیر
چون قلم از دست شدم دست گیر.
نظامی.
به شیری چون شبانان دست گیرم
که در عشق تو چون طفلی بشیرم.
نظامی.
زآفت این خانه ٔ آفت پذیر
دست برآور همه را دست گیر.
نظامی.
گر قضا پوشد سیه همچون شبت
هم قضا دستت بگیرد عاقبت.
مولوی.
دعای ستمدیدگان در پست
کجا دست گیرد دعای کست.
سعدی.
گم شدم در راه سودا رهنمایا ره نمای
شخصم از پا اندرآمد دستگیرا دست گیر.
سعدی.
من آنم ز پای اندر افتاده پیر
خدایا بفضل خودم دست گیر.
سعدی.
چنین راه اگر مقبلی پیش گیر
شرف بایدت دست درویش گیر.
سعدی.
بگیر ای جوان دست درویش پیر
نه خود را بیفکن که دستم بگیر.
سعدی.
دوست آن باشد که گیرد دست دوست
در پریشان حالی و در ماندگی.
سعدی.
اولاتر آنکه هم تو بگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
سعدی.
چه باشد ار بوفادست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمیگیرد.
سعدی.
سر من دار که چشم از همگان بردوزم
دست من گیرکه دست از دو جهان بردارم.
سعدی.
دل برگرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست میرود دلم ای دوست دست گیر.
سعدی.
گرم دست گیری بجایی رسم
وگر بفکنی برنگیرد کسم.
سعدی.
یار نباشد که دست یار نگیرد.
اوحدی.
|| اعانت کردن. مدد مالی دادن:
در اندیشه ام تا کدامین کریم
از آن سنگدل دست گیرد بسیم.
سعدی.
یکی دست گیرم بچندین درم
که چندیست تا من بزندان درم.
سعدی.
|| منع کردن. (مجموعه ٔ مترادفات ص 346). منع کردن و بازداشتن از کاری. (آنندراج). گرفتن دست کسی به قصد بازداشتن او از انجام دادن کاری:
بسوی تیغ برد دست و من هلاک شوم
ز بیم آنکه بگیرند دست یار مرا.
خواجه آصفی (از آنندراج).
|| دست بریدن. بریدن دست. قطع کردن ید:
کشکول فقر باد چو شد شاخ بی ثمر
دست ار دهنده نیست سزایش گرفتن است.
مخلص کاشی (از آنندراج).


دست نماز گرفتن

دست نماز گرفتن. [دَ ن َ گ ِ رِ ت َ] (مص مرکب) وضوء. توضؤ. آبدست کردن. شستن دست ها و روی و مسح کردن سر و پاها نماز خواندن را.


دست

دست. [دَ] (اِ) از اعضای بدن. دوقسمت جدا از بدن که در دو طرف تن واقع و از شانه به پائین فروآویخته است و از چند قسمت مرکب است: بازو و ساعد و کف دست و انگشتان. به عربی ید گویند. (برهان). مقابل پای و بدین معنی ترجمه ٔ «ید» بود و دستان جمع آن. (از آنندراج). آن جزء از بدن آدمی که در منتهی الیه بازو واقع شده و بدان چیزها را میگیرد و میدهد، یا آنکه شامل بازو و آرنج نیز می گردد. (ناظم الاطباء). علاوه بر معنی سرتاسر عضو مذکور، گاهی از باب ذکرکل و اراده ٔ جزء یا اطلاق کل بر جزء، بر قسمت بازو، ساعد، مچ، کف، پنجه، از مچ تا سر پنجه ها و غیره اطلاق می شود. چنانکه اختصاصاً قسمت انتهائی هریک از اطراف عالی بدن، در منتهی الیه ساعد را نیز دست گویند اما در معنی عام دست مرکبست از انگشتان، کف دست یا مُشط، مچ دست یا رُسغ که به ساعد متصل می شود و آن دارای دو استخوان زند اعلی و زند اسفل است و ساعد بوسیله ٔ آرنج به بازو می پیوندد که از یک استخوان بنام استخوان بازو تشکیل شده است. مچ دست در انسان دارای هشت استخوان است به نامهای: ناوی، هلالی، ذوزنقه ای، شبه ذوزنقه ای، نخودی، اِحرامی، چنگکی، هرمی. کف دست دارای پنج استخوان متوازی و هریک از انگشتان دارای سه استخوان (بند انگشت) است جز شست که دو بند دارد. در انسان وبعضی از پستانداران دست حرکات مختلف و متنوع و درهم دارد که بواسطه ٔ عضلات کوچک دست و رباطها و عضلات بازو صورت می گیرد. (از دائرهالمعارف فارسی). از اعضای مهم بدن انسان است و به صورت زوج که از دو سوی شانه به پائین آویخته است و به عربی ید گویند و قدامی یا صدری است (به استثنای راسته ای از خزندگان) و آنرا اندامهای فوقانی یا اطراف عالیه (در مقابل اطراف سافله که پاها باشند) نیز گویند. و آن تشکیل شده است از: بازو، ساعد، کف دست و انگشتان که هریک از بازوها بوسیله ٔ کمربند شانه ای یا منکب به بند متصلند و استخوانهای ساعد بوسیله ٔ مفصل آرنج (مرفق) به بازو متصل است و کف دست که شامل پنج استخوان است بوسیله ٔ مفصل مچ به استخوانهای ساعد متصل می شود (استخوانهای ساعد یک جفت اند و به زند اعلی و زند اسفل موسومند). و مفصل مچ نیز شامل هشت استخوان کوچک است و کف دست به پنج انگشت ختم می شود که هر انگشت دارای سه بند است به استثنای انگشت شست که دارای دو بند می باشد. (از تشریح میرزا علی). شلیمر. (دائرهالمعارف کیّه). صاحب آنندراج گوید: گهرپاش، گهربار، گهرفشان، گهرگستر، درفشان، راد، جواد، همت پیشه، واهب، دریابخش، سیمین، بلورین، پرنگار، نگارین، نگارکرده، نگاردیده، حنایی، حنابسته، بوسه فریب، مدح پیمای، گریبان دشمن، خواب آلود، رعشه دار، رعشه ناک، دراز و کوتاه از صفات اوست و قلم ازتشبیهات او. و نیز آتش دست، آتشین دست، پولاددست، ابردست، باددست، سبکدست، چابکدست، بالادست، پست دست، پیش دست، تردست، تنگدست، تهی دست، چرب دست، خام دست، خشک دست، خیزران دست، درازدست، دوردست، سپنددست، سنگین دست، پسادست، یکدست، روی دست، پشت دست، سر دست، از ترکیبات اوست. - انتهی. جارحه. (دهار). جَناح. (دهار) (منتهی الارب). طابِق. (منتهی الارب). کَبک. (برهان). در تداول زبان فارسی دست گاه بصورت استعاره بکار رود چون دست آسمان، دست ارادت، دست انسانیت، دست ایام، دست برّ، دست بشریت، دست بندگی، دست تضرع، دست تطاول، دست تقدیر، دست جاه، دست حاجت، دست حسرت، دست حمایت، دست خدا، دست دزدی، دست رای، دست روزگار، دست فناء، دست فوت، دست قدح، دست قدرت، دست قضاء، دست قوت، دست کمال، دست کوه، دست لطف، دست مردمی، دست موسی، دست نوازش، دست نیاز، دست وفا، دست ولایت و غیره:
دریغ آن کیی فر و آن چهر و برز
دریغ آن بلند اختر و دست و گرز.
فردوسی.
به تابوت از آن دشت برداشتند
سه فرسنگ بر دست بگذاشتند.
فردوسی.
ز پای تا سر در آهن زدوده چو تیغ
گرفته تیغ به دست و دو دست شسته ز جان.
فرخی.
به دست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
فرخی.
روزیش خطر کردم و نانش بشکستم
بشکست مرا دست و برون کرد ز خیری.
مشفقی بلخی.
در دست شه اینها سپرغمند گرامی
در پیش خر آنها چو گیااند و غذااند.
ناصرخسرو.
چنانک وقت بودی کی خرواری کازرونی به دو دست برگرفتی ناگشاده. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 146).
دست خود چون دراز بیندمرد
شود اندر سخا و رادی فرد.
سنائی.
دست باشد برادر و خواهر
آن چپ دختران و راست پسر.
سنائی.
گویی جناب شرفش را چه زیان رسیدی عذر ارتعاش دست آرد. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 35). از ریزش نثار دست شاه چون کاخ و کوخ سلیمان، خشت زرین و سیمین می سازد. (منشآت خاقانی ص 88).
این دست بسته را تو گشایی بعاقبت
آن کس برد که تعبیه استادوار کرد.
ظهیر (از شرفنامه ٔ منیری).
گرفتش دست و بنشاندش بر آن دست
برون آمد در خرگه فروبست.
نظامی.
کاین دست بسته هم بگشایند عاقبت
وآن برگشاده باز ببندند بر قفا.
سعدی.
قبا بست و چابک نوردید دست
قبایش دریدند و دستش شکست.
سعدی.
در آن دم اشارت نماید به دست
که دهشت زبانش ز گفتن ببست.
سعدی.
با آن که خصومت نتوان کرد بساز
دستی که به دندان نتوان برد ببوس.
سعدی.
به دستان خود بند ازو برگرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت.
سعدی.
از دست دوست هرچه ستانی شکر بود.
سعدی.
دستان که تو داری ای پری روی
بس دل ببری به مکر و دستان.
سعدی (از آنندراج).
شکنج زلف پریشان به دست باد مده
مگو که خاطر عشاق گو پریشان باش.
حافظ.
تا بی سروپا باشد اوضاع فلک زین دست
در سر هوس ساقی دردست شراب اولی.
حافظ.
خوبان ز پشت دستت صدروی دست خوردند
دستی چنین که دارد دستی و پشت دستی.
تأثیر.
دست از برای اطاعت و بستن عهد و یا دادن برکت و یا دعا بلند کرده می شود. (قاموس کتاب مقدس). استکفاف، دست پیش چشم داشتن وقت نگریستن از دور. (از منتهی الارب). اًشجار؛ دست بر زنخدان نهادن از اندوه. أعسر یسر؛ آنکه با هر دو دست کار کند. (دهار). أفلج، آنکه دستهایش کژ باشد و گشاده میان دو دست. (دهار). التزام، دست به گردن و در برگرفتن. (از منتهی الارب). تذمیر؛ دست در فرج اشتر کردن تا بچه نر است یا ماده. (تاج المصادر بیهقی). تطبیق، دست میان ران نهادن در رکوع. (از منتهی الارب). تعییث، به دست چیزی را نادیده جستن. تقرب، دست بر تهیگاه نهادن. (تاج المصادر بیهقی). تقفز؛ دست را رنگ کردن به حنا یا آرایش کردن به چیزی. تکنیع؛ دست با پای بهم بستن. تلهید؛ به دست درخستن. جذمه؛ جای بریدگی دست. (منتهی الارب). جردبه، جردمه؛ دست بر طعامی که پیش تو باشد نهادن تا کسی نخورد. رک، دست به غل با گردن بستن. (دهار). شرس، محس، به دست مالیدن پوست را. (از منتهی الارب). شَوی ̍؛ دستها و پایها. (دهار). طَبِقه؛ دست کوتاه درکخیده. طرف من البدن، دست و پای هر دو. غَمِره؛ دست چربش آلوده. قَنِمه؛ دست بوی گرفته از زیت. کَزماء؛ دست کوتاه انگشت. کمز؛ به دست گرد کردن چیزی را. لَتح، لَکد، مَطخ، به دست زدن کسی را. مَثط؛ دست سپوختن چیزی را بر زمین. مرز؛ به دست زدن. مَسْو؛ به دست برآوردن نطفه از رحم. به دست پاک کردن رحم را.مَسی ̍، مَوص، به دست مالیدن. مَطح، به دست زدن چیزی را. مَقل، به دست اندک شیر مکانیدن شتر بچه را به ترس شیر مکیدن وی. ملخ، به دست و دندان کشیدن چیزی را. ملش، به دست کاویدن چیزی را. نبض، آن جا که طبیب بگیرد از دست. (دهار). نحر؛ دست بر دست نهادن در نماز. (دهار). وَثِئه؛ دست کفته شده و معیوب. وسم، وشم، دست به سوزن کندن. (دهار).
- آب پاکی به دست کسی ریختن، او را به یک بارگی مأیوس کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- آبدست، آب وضو. رجوع به آبدست در ردیف خود شود: سه تن بیامدند با طشتی آب دستی زرین و شکم من بشکافتند. (ترجمه ٔ طبری بلعمی).
- || وضو. دست شستن:
ز دیگر کنیزان پائین پرست
جز او کس نبد محرم آبدست.
نظامی.
- آتش دست، جلد و چابک. رجوع به آتش دست در ردیف خود شود.
- آلوده دست، بدکار. تبه کار:
بجز خونی و دزد آلوده دست
ببخشای بر هر گناهی که هست.
نظامی.
و رجوع به مدخل ِ آلوده دست شود.
- ابردست، بسیار بخشنده:
ابردستا ز بحر جود مرا
عنبر درثمن فرستادی.
خاقانی.
- از این دست بدان دست گشتن، دست به دست گشتن:
دست کردار تو داری دل گفتار تو راست
که عطای تو همی گردد از این دست بدان.
فرخی.
و رجوع به ترکیب های دست بدست گشتن و دست بدست رفتن شود.
- ازدست، فی الفور و درحال. (ناظم الاطباء).
- || مطیع و فرمانبردار و زیردست. (ناظم الاطباء).
- || (به اضافه) از طرف. منصوب. گماشته.
- || بوسیله ٔ. توسط:
خجالت بود پیش آزادگان
بیفتادن از دست افتادگان.
سعدی.
رجوع به از دست در ردیف خود شود.
- از (ز) دست آمدن کاری، توانائی انجام آنرا داشتن. قادر به انجام دادن آن بودن:
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری.
نظامی.
بسختی می گذشتش روزگاری
نمی آمد ز دستش هیچ کاری.
نظامی.
خدمتی لایقم از دست نیاید چکنم
سرنه چیزیست که در پای عزیزان بازم.
سعدی.
گرت زدست برآید چو نخل باش کریم
ورت ز دست نیاید چو سرو باش آزاد.
سعدی.
اولاتر آنکه هم توبگیری ز لطف خویش
دستی وگرنه هیچ نیاید ز دست ما.
سعدی.
- از دست افشاندن، پراکنده کردن. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- از دست افکندن، رها ساختن از دست:
بدین تندی ز خسرو روی برتافت
ز دست افکند گنجی را که دریافت.
نظامی.
- از دست (ز دست) برآمدن کاری، از عهده ٔ آن کار برآمدن وی. میسر او شدن. میسور گشتن. ممکن بودن. توانستن. میسر بودن:
گر از دستم چنین کاری برآید
ز هر خاریم گلزاری برآید.
نظامی.
مرا صورتی برنیاید ز دست
که نقش معلم ز بالا نبست.
سعدی.
ز دستم برنمیآید که انصاف از تو بستانم
روا داری گناه خویش و آنگه بر من آشفتن.
سعدی.
رفتم اگر ملول شدی از نشست ما
فرمای خدمتی که برآید ز دست ما.
سعدی (کلیات ص 351).
خورنده که خیرش برآید ز دست
به از صائم الدهر دنیاپرست.
سعدی.
بر سر آنم که گر ز دست برآید
دست بکاری زنم که غصه سرآید.
حافظ.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
بدست باش که خیری بجای خویشتن است.
حافظ.
و رجوع به از دست برآمدن ذیل «از دست » شود.
- از دست (ز دست) برآوردن، کنایه از ساقط کردن و هلاک کردن:
چو از کار مفسد خبر یافتی
ز دستش برآور چو دریافتی.
سعدی.
- از دست (ز دست) برخاستن، از عهده برآمدن. از دست برآمدن. اعمال شدن. ممکن بودن:
نه هر آبی که پیش آید توان خورد
نه هرچ از دست برخیزد توان کرد.
نظامی.
دلی باید که می در جام ریزد
که از دست این زمان آن برنخیزد.
نظامی.
نپندارم که با یارت وصال از دست برخیزد
مگر کز هرچه هست اندر جهان مهجور بنشینی.
سعدی.
ز دستم برنمیخیزد که یکدم بی تو بنشینم
بجز رویت نمی خواهم که روی هیچکس بینم.
سعدی.
عجب گر بود راهم از دست راست
که از دست من جز کژی برنخاست.
سعدی.
نداری بحمداﷲ آن دسترس
که برخیزد از دستت آزار کس.
سعدی.
- || بی اختیار شدن. بیخود گشتن. و رجوع به از دست برخاستن ذیل از دست شود.
- از دست (ز دست) بردن، بیخود کردن. از هوش بردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
ملک چون شد ز نوش ساقیان مست
غم دیدار شیرین بردش از دست.
نظامی.
مستی و عاشقیم برد ز دست
صبر ناید ز هیچ عاشق مست.
نظامی.
من خود ای ساقی از این شوق که دارم مستم
تو به یک جرعه ٔ دیگر چه بری از دستم.
سعدی.
و رجوع به از دست بردن ذیل «از دست » شود.
- از دست بردن دل، شیفته کردن:
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
سعدی.
چنان کرشمه ٔساقی دلم ز دست ببرد
که با کس دگرم نیست برگ گفت و شنید.
حافظ.
- از دست برفتن دامن، اختیار از دست دادن: بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. (گلستان).
- از دست (ز دست) برگرفتن، نیست و نابود کردن: بدان سبب فرمود تا در شب سلطان عثمان را از دست برگرفتند. (جهانگشای جوینی). جماعتی را که کنگاج رفته است که از دست برگیرند. (جهانگشای جوینی).
چه باشد ار به وفا دست گیردم یکبار
گرم ز دست به یکبار برنمی گیرد.
سعدی.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست برون بردن، بیخود کردن. رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست (ز دست) برون شدن، از اختیار خارج شدن:
چو پنجاه سالت برون شد ز دست
غنیمت شمر پنج روزی که هست.
سعدی.
- از دست بشدن، فوت. فوات. (دهار) (تاج المصادر بیهقی): هرگاه مردم را چیزی دربایست از دست بشود یا از آن درماند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و رجوع به ترکیب از دست شدن شود.
- || از دست رفتن. از اختیار و حوزه ٔ تسلط و دایره ٔ نفوذ خارج شدن: من بازگشتم سخت غمناک و متحیر که دانستم که خوارزمشاه بتمامی از دست بشد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 325). خواجه احتیاط وی و مردم وی اینجا و به نواحی بکند تا از دست نشود. (تاریخ بیهقی ص 330). بغراخان نیک بیازرد و تمام از دست بشدچنانکه دشمن بحقیقت گشت ما را و هم برادر را. (تاریخ بیهقی ص 537). حالی امیر محمود از دست بشد و ترسم که کار به شمشیر افتد. (تاریخ بیهقی ص 687).
- || سپری شدن:
دور جوانی بشد از دست من.
(گلستان سعدی).
- || بیخود و مدهوش گشتن. از هوش رفتن: من بیفتادم و از دست بشدم. (اسرارالتوحید ص 46). چون شیخ این کلمه بگفت فریاد بر من افتاد و از دست بشدم. (اسرار التوحید).
- از دست بشدن کار، کار از کار گذشتن. تمام شدن. دیگر درخور تدارک و چاره نبودن. کار از دست بشدن. اختیار از دست رفتن. (یادداشت مرحوم دهخدا): از پس آن هزار مرد دیگر بکشتند مسیلمه دانست که کار از دست بشد. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). اندیشیدم که نباید که من دیر رسم و بودلف را آورده باشند و کشته و کار از دست بشده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). کار از دست بشده است که افشین دوش دست من بگرفته است. (تاریخ بیهقی).
بیچاره تن من که زغم جانش برآمد
از دست بشد کارش و از پای درآمد.
مسعودسعد.
شب هفتم که کار از دست میشد
غرض دیوانه شهوت مست میشد.
نظامی.
- از دست بگذاشتن، واگذاردن. رها کردن:
به دست از دامن او اندرآویز
حدیث دیگران از دست بگذار.
فرخی.
- از دست بیرون بردن، بیخود کردن. رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » شود.
- از دست بیرون شدن، از دست رفتن. از اختیار خارج شدن. رجوع به این ترکیب ذیل «بیرون شدن » شود.
- از دست بیفکندن،از دست افکندن. از دست به روی زمین انداختن.
- || دور افکندن.
- از دست پزا، از دست فزا. رجوع به ترکیب از دست فزا شود.
- از دست (ز دست) دادن، چیزی را فاقد شدن. گم کردن. درباختن چیزی را. ضایع کردن آن. فوت کردن آن. تلف کردن. رها کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
کجاست آنکه فریغونیان ز هیبت او
ز دست خویش بدادند گوزگانان را.
ناصرخسرو.
ترفت از دست مده بر طمع قند کسان
ترف خود خوش خور و از طمع مبر گاز به قند.
ناصرخسرو.
هرکس که او عنان مروت ز دست داد
او پای در رکاب ثریا همی کشد.
جمال الدین عبدالرزاق.
به چربی توان پای روباه بست
به حلوا دهد طفل چیزی ز دست.
نظامی.
مرادی را که دل بر وی نهادی
بدست آوردی و از دست دادی.
نظامی.
گر خون دلم خوری ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل بدست آمده ای.
مولوی (از آنندراج).
جهان ز دست بدادند دوستان خدا
که پای بند عنا را جز این جهانی نیست.
سعدی.
به غفلت بدادی ز دست آب پاک
چه چاره کنون جز تیمم به خاک.
سعدی.
بودم جوان که گفت مرا پیر اوستاد
فرصت غنیمت است نباید ز دست داد.
سعدی.
دوست گیری دگر ز دست مده
عهد را عادت شکست مده.
اوحدی.
حافظ افتادگی از دست مده زآنکه حسود
عرض و مال و دل و دین در سر مغروری کرد.
حافظ.
سرمنزل فراغت نتوان ز دست دادن
ای ساروان فروکش کاین ره کران ندارد.
حافظ.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » و نیز دل از دست دادن ذیل دل شود.
- از دست درآمدن، از دست رفتن. فرسوده شدن:
پایش از آن پویه درآمد ز دست
مهر دل و مهره ٔ پشتش شکست.
نظامی.
- از دست درافتادن، از دست رفتن. تباه حال شدن: سه روز از دست درافتاد و خود را نجس کرد چون بازآمد غسلی کرد. (تذکرهالاولیاء عطار).
- از دست درمان درگذشتن. چاره ناپذیر شدن. دیگر درخور مداوا و علاج نبودن: به امیر ارغون پیغام فرستاد که کار به جان رسید و از دست درمان درگذشت. (جهانگشای جوینی).
- از دست ربودن دل، دل از دست بردن:
نه این نقش دل میرباید ز دست
دل آن می رباید که این نقش بست.
سعدی.
- از دست (ز دست) رفتن (برفتن)، نابود شدن. فوت شدن. از اختیار بیرون شدن چنانکه ملکی یا مالی یا فرصتی:
او سنگدل و من بمانده نالان
چرویده و رفته ز دست چاره.
منجیک.
کارم زدست رفت چو بردی دلم تمام
دستی تمام داری در کار دلبری.
مکی طولانی.
به مرو گرفتیم هم به مرو از دست رفت. (تاریخ بیهقی). ولایتهایی که در عهد پدرش قباد از دست رفته بود... باز دست آورد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 94). هرمز بلجاج او بهرام را بیاورد و ملک بدو سپارد و کار از دست برود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
هرکه با جهل و کاهلی پیوست
پایش از جای رفت و کار از دست.
سنائی.
بیوفتادم از پای و کار رفت از دست
ز کامرانی ماندم جدا و ناز و نعیم.
سوزنی.
مرا ز دست برفته است سیم و زر جمله
ازآن شده است مرا روی و موی چون زر و سیم.
عبدالواسع جبلی.
وگر خواهی به شاهی بازپیوست
دریغا من که باشم رفته از دست.
نظامی.
وگرنه چنان دان که رفتم ز دست
ستمکاره شد باد و کشتی شکست.
نظامی.
چو غولان کنج بیغوله گرفته
دل از دست و زبان از کار رفته.
نظامی.
به رنج آید بدست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است.
نظامی.
بدان غمگین که ملک از دست رفته
به ترکی هندوئی ملکش گرفته.
نظامی.
منم در پای عشقت رفته از دست
به خلوت خورده می تنها شده مست.
نظامی.
صبرم شد و رخت عقل بربست
دریاب وگرنه رفتم از دست.
نظامی.
روزی که پری بنزد یارم
گویی تو ز دست رفت کارم.
نظامی.
کز دیدن آن مه دوهفته
دل داده بد و ز دست رفته.
نظامی.
بسا اهل دولت ببازی نشست
که دولت ببازی برفتش ز دست.
سعدی.
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد بدست یار.
سعدی.
ز دست رفتم و بی دیدگان نمیدانند
که زخمهای نظر بر بصیر می آید.
سعدی.
جرعه ای خوردیم و کار از دست رفت
تا چه بیهوشی که در می کرده اند.
سعدی.
کی شکیبائی توان کردن چو عقل از دست رفت
عاقلی باید که پای اندر شکیبایی کشد.
سعدی.
عشق در دل ماند و یار از دست رفت
دوستان دستی که کار از دست رفت.
سعدی.
خوی بد بر طبیعتی که نشست
نرود تا بوقت مرگ از دست.
سعدی.
دل بر گرفتی از برم ای دوست دست گیر
کز دست می رود دلم ای دوست دست گیر.
سعدی.
علاج واقعه پیش از وقوع باید کرد
دریغ سود ندارد چو رفت کار از دست.
سعدی.
حکیم را که دل از دست رفت و پای از جای
سر صلاح توقع مدار و سامانش.
سعدی.
دیگر نمی دانم طریق از دست رفتم چون غریق
اینک لبانت چون عقیق از بسکه خونم میخوری.
سعدی.
سعدی ز دست رفت ز دستان روزگار
نزدیک دوستان بوی این داستان بگوی.
سعدی.
چون برسیدم بوی گلم چنان مست کرد که دامنم از دست برفت. (گلستان سعدی).
- || ورشکست شدن.
- || پریشان گشتن.
- || بیهوش شدن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
او چو بیند خلق را سرمست خویش
از تکبر میرود از دست خویش.
مولوی.
و رجوع به این ترکیب ذیل «از دست » و ذیل رفتن و ترکیب دل از دست رفتن ذیل دل شود.
- از دست رفته، نابوده شده. از بین رفته. فائت. (دهار):
یاری ز دست رفته غم کار می خوریم
مایه زیان شده هوس سود می بریم.
خاقانی.
ز دست رفته نه تنها منم در این سودا
چه دستها که ز دست تو بر خداوند است.
سعدی.
- از دست (ز دست) [کسی] ستاندن، از دست او گرفتن و خلاص دادن: افشین دوش دست من بگرفته است و عهد کرده ام به سوگندان مغلظه که وی را از دست افشین نستانم. (تاریخ بیهقی).
تو آن ملک داری که نتوان ستد
ز دست تو دستان دستان سام.
سوزنی.
- از دست (ز دست) شدن، ازخود بیخود شدن:
ای دریغا که من از دست شدم
نوز ناخورده تمام از دلبر.
فرخی.
پس مهد ملک سرمست میشد
کسی کان فتنه دید از دست میشد.
نظامی.
- || فوت. (یادداشت مرحوم دهخدا). فوت شدن. از بین رفتن. زایل شدن.از دست رفتن:
دین را طلب نکردی و دنیا ز دست شد
همچون سبوس تر نه خمیری و نه فطیر.
ناصرخسرو.
کار شد از دست به انگشت پای
این گره از کار سخن واگشای.
نظامی.
بدو گفت ای بکارآمد وفادار
بکار آیم کنون کز دست شد کار.
نظامی.
چو کار از دست شد دستی برآورد
صبوری را به سرپائی درآود.
نظامی.
سزاوارم به صدچندین که هستم
که آب زندگانی شد ز دستم.
نظامی.
دگر وجه آنکه گر وجهی شد از دست
از آن روشن ترم وجهی دگر هست.
نظامی.
زبان دان مرد را زآن نرگس مست
زبانی ماند و آن دیگر شد از دست.
نظامی.
تو در دستی اگر دولت شد از دست
چو تو هستی همه دولت مرا هست.
نظامی.
اگر چه باز خسرو میشداز دست
چو خود را دستگیری دید بنشست.
نظامی.
همدست کسی که در تو دل بست
آنگاه شدی که او شد از دست.
نظامی.
کارم از دست شد و کار مرا
نیست چون دایره پائی و سری.
عطار.
اندر این محضر خردها شد ز دست
چون قلم اینجا رسید وسر شکست.
مولوی.
آوخ که به لب رسیده جانم
آوخ که ز دست شد عنانم.
سعدی.
گر از دست عبرت شد اندر بدی
تو آنی که در خرمن آتش زدی.
سعدی.
- || سرمست گشتن:
به هر دیداری از وی مست می شد
به هر جامی که خورد از دست می شد.
نظامی.
و رجوع به ترکیب از دست بشدن شود.
- از دست فزا، از دست پزا. نان فطیری که بشکل کماج در ساج و یا بروی آتش «خلواره »پزند. (از ناظم الاطباء).
- || معاف نامه از خراج و باج. (ناظم الاطباء). رجوع به از دست پزا و از دست فزا در ردیفهای خود شود.
- ازدست کسی جان بردن، جان را نجات دادن:
زین دست که دیدار تو دل میبرد از دست
ترسم نبرم عاقبت از دست تو جان را.
سعدی.
- از دست (ز دست) گذاشتن، بنهادن. (یادداشت مرحوم دهخدا).ترک کردن. رها ساختن. رها کردن. فرو گذاردن:
چو عهدی با کسی کردی بجا آر
که ایمانست عهد از دست مگذار.
ناصرخسرو.
گرت خوی من آمد ناسزاوار
تو خوی نیک خویش از دست مگذار.
سعدی.
بوسیدن لب یار اول ز دست مگذار
کاخر ملول گردی از دست و لب گزیدن.
حافظ.
عمریست که بسته دارم او را
از دست نمی گذارم او را.
امیرحسینی سادات.
- از دست (ز دست) گذشتن، رها شدن از:
ز دستم نگذرد تا زنده باشم
جهان را شاه و او را بنده باشم.
نظامی.
- از دست نهادن، دست کشیدن از. تفریط کردن. مطروح کردن. ترک کردن. طرح کردن. پس پشت انداختن. غفلت کردن از. تضییع کردن. ضایع کردن. مفارقت کردن از. انفصال جستن از. منفصل شدن از. مهجور گذاشتن. هجر کردن. ضایع کردن. مهمل گذاشتن. متروک گذاشتن. منسی گذاشتن. فروگذاردن. به زمین نهادن:
تیغ برگیر و می ز دست بنه
گر شنیدی که ملک هست عقیم.
بوحنیفه ٔ اسکافی.
- از دست و پا افتادن، سخت مانده شدن:
اگر روزی به دست وصلت ای گلگون قبا افتم
به دست و پایت افتم آنقدرکز دست و پا افتم.
اشرف (از آنندراج).
- از دست و پای رفتن، به دست و پای مردن. تاب و توان از دست دادن:
ز بیم شیر مانده هردو بر جای
برفته روشنان از دست و از پای.
(ویس و رامین).
- از دست هشتن، رها کردن. از دست دادن:
آن قوت جوانی آن صورت بهشتی
ای بی خرد تن من از دست چون بهشتی.
ناصرخسرو.
- از دست هم ربودن چیزی را، یکی از تصرف دیگری خارج ساختن.
- || نشانه ٔ نهایت عزیز بودن اوست. (از آنندراج):
به پاک چشمی من شبنمی ندارد باغ
ز دست هم بربائید گلعذارانم.
صائب.
- از سر دست، کنایه از گفتن حرفی و سخنی باشد بی تأمل و فکر و زود ساختن کاری بی انتظار. (برهان). کاری که چست و جلد کنند و سخنی که بی تأمل و اندیشه گویند. (آنندراج):
سخن تا چند گوئی از سر دست
همانا هم تو مستی هم سخن مست.
نظامی.
همین دم موزه پوشم از سر دست
ز سر سازم قدم با سر بیایم.
نزاری قهستانی (از آنندراج).
شه بر آن تا چه بازد از سر دست
که درآید به پیل بند شکست.
میر خسرو (از آنندراج).
- ازکف دست (یا بر کف دست) مو برآمدن، کنایه از وجود گرفتن امر ممتنعالوقوع در مقام تعلیق محال بالمحال. (آنندراج):
برکف دست اگر موی برون می آید
میرسد دست به موی کمر یار مرا.
صائب (از آنندراج).
چگونه دانه ٔ ما سر برآورد از خاک
هنوز مو ز کف دست برنیامده است.
صائب (از آنندراج).
- این دست آن دست کردن، تعلل و مسامحه کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). دست دست کردن. دست بدست کردن.
- باد به دست. رجوع به این ترکیب ذیل باد شود.
- باد در دست بودن، تهیدست بودن. و رجوع به این ترکیب ذیل باد شود.
- باددست، ولخرج. مبذر. مسرف. رجوع به این ترکیب در ردیف خود شود.
- با دست بافتن، رجوع به ترکیب به دست بافتن شود.
- با دست گرفتن، در تصرف و اختیار آوردن: در غیبت او لشکر خلف را بفریفت و قلاع و خزاین او با دست گرفت و در پادشاهی سیستان طمع مستحکم کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 35).
- باز دست آوردن، دوباره به چنگ آوردن:
منم کمترین بنده یزدان پرست
از آن پس که آوردمت باز دست.
فردوسی.
- با می بدست، با جام شراب در دست:
ببودند یک هفته با می بدست
گهی خرم و شاددل گاه مست.
فردوسی.
ببودند یک هفته با می بدست
همه شادو خرم به جای نشست.
فردوسی.
- بخشنده دست، آنکه دست بخشنده دارد.
رجوع به این ترکیب ذیل بخشنده شود.
- برآورده دست، دست برداشته. دست به مقابل صورت بالا آورده برای دعا:
مینداز ازین در که هرگز نبست
که نومید گردد برآورده دست.
سعدی.
و رجوع به این ترکیب ذیل برآورده شود.
- بردست، نقداً. (یادداشت مرحوم دهخدا):
یک مدح گوی نیست تهی دست از آنکه تو
بردست مال میدهی و مدح میخری.
خالدبن ربیع.
- بر دست (با اضافه)، کنار دست:
ببودند بر دست ِ رستم بپای
زرسب و منوشان فرخنده رای.
فردوسی.
- بر دست [کسی] دادن، تسلیم او کردن: مردمان شهر را گفت هیثم بن عبداﷲ را با آن سپاه که با اوست بر دست من باید داد، مردمان گفتند زشت آید که ما کسی را اسیر کنیم و فرا دست دشمن دهیم. ما این نکنیم وحرب کنیم. (تاریخ سیستان).
- بر دست گرفتن، به دست گرفتن. در دست داشتن:
هرکه او گیرد بر دست شراب
هرچه او گوید بر دست مگیر.
ابن یمین.
و رجوع به این ترکیب ذیل «بر دست » شود.
- || اهمیت دادن:
گرم فرمان دهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم.
نظامی.
- || باور کردن:
هرکه او گیردبر دست شراب
هرچه او گوید بر دست مگیر.
ابن یمین.
- بر سر دست آمدن، به دست آمدن. رجوع به این ترکیب ذیل «بر سر» شود.
- بر سر دست درآمدن، ظاهر گشتن. پدید شدن. فرا رسیدن.
- بریده دست، آنکه دست او را بریده باشند. رجوع به این ترکیب ذیل بریده شود.
- بسته دست، مقید. مغلول:
بیاریم گو را کنون بسته دست
سپاهش ببینند گرد شکست.
فردوسی.
بی روی تو عقل بسته دستی است
بی عشق تو جان شکسته پائی است.
عمادی شهریاری.
و رجوع به این ترکیب ذیل بسته شود.
- بند کردن دست با کسی، حلقه کردن دست در کمر او یا رقص کردن. دست بند کردن. رجوع به دست بند کردن شود.
- به دست، در دست. (ناظم الاطباء). در ید. در تصرف. در اختیار.
- || در حال در دست داشتن چیزی و آمادگی بکار بردن آن چون: باطوم (باتن) به دست، تسبیح به دست، تفنگ به دست، تیغ به دست، چوب به دست، شمشیر به دست: کلیدها بدست خادمی است که وی را بشارت گویند. (تاریخ بیهقی).
برده دل من بدست عشق زبون است
سخت زبونی که جان و دلش زبون است.
جلاب.
یکی غایب از خود یکی نیم مست
یکی شعرخوانان صراحی بدست.
سعدی.
- || با. متعلق به: با خود گفتم در بزرگ غلط که من بودم حق به دست خوارزمشاه است. (تاریخ بیهقی).
- || به انتخاب. دست چین. با گزینش: آمدند و غلامی هفتاد ترک خیاره به دست جدا کردند تا به درگاه عالی فرستند. (تاریخ بیهقی).
- || موجود. حاضر:
چنین گفت خسرو به یزدان پرست
که از خوردنی چیست ایدر بدست.
فردوسی.
- || در دست. در اختیار. در فرمان. تحت فرمان:
جهان در نسل تو ملکی قدیم است
به دست دیگران عیبی عظیم است.
نظامی.
ریاست به دست کسانی خطاست
که از دستشان دستها بر خداست.
سعدی.
- به دست آرنده، به دست آورنده. تحصیل کننده.
- به دست آمدن، حاصل شدن و میسر آمدن. (آنندراج). بحاصل شدن. یافته شدن. یافت شدن. حصول. (یادداشت مرحوم دهخدا). مالک شدن. یافتن. قبض و تصرف و اختیار و اقتدار. (آنندراج):
به دست آمدش پیل هفتادوپنج
همان تاج زرین و شمشیر و گنج.
فردوسی.
همه گنج پیرانش آمد به دست
شتروار دینار صد بار شست.
فردوسی.
به دست آمدت افسر وتاج و گنج
کجا گرد کرد اردوان آن برنج.
فردوسی.
هرگاه اصل به دست آید کار فرع آسان باشد. (تاریخ بیهقی). اگر به دست آید سخت بزرگ کاری باشد. (تاریخ بیهقی). گفت در همه ٔ جهان وزیری بدین صفت که یاد کردی به دست آید؟ گفت آید. (تاریخ بیهقی).
گر دانشت به مال به دست آید
پس مال می بدانش چون جوئی.
ناصرخسرو.
در ثیاب ربوده از درویش
کی به دست آیدت بهشت و ثواب.
ناصرخسرو.
گر به دست عالم آید زین عمل بیرون رود
کز فواید در وظایف مونس دانا شود.
ناصرخسرو.
دین نیاید به دست تا بودت
بر یمین و یسار یمن و یسار.
سنائی.
آنکه سعی برای آخرت کند مرادهای دنیا به تبعیت بیابد و حیات ابد او را به دست آید. (کلیله و دمنه).
صد گنج گهر گر به دست ت آید
خواهی که به اهل حکم فرستی.
سوزنی.
هم آخر در کنار پستم افتی
به دست آئی و هم در دستم افتی.
نظامی.
چو برگردد مزاج از استقامت
بدشواری به دست آید سلامت.
نظامی.
برنج آید به دست این خود سلیم است
چو از دستت رود رنجی عظیم است.
نظامی.
بخواهش گفت کان خورشیدرخسار
بگو تا چون به دست آمد دگر بار.
نظامی.
فلاطون دگر نامه را نقش بست
ز هر دانشی کامد او را به دست.
نظامی.
وگر ناید از شه جوابی به دست
دگر باره بر خر توان بست رخت.
نظامی.
کوزه بودش آب می نامد به دست
آب را چون یافت کوزه خود شکست.
مولوی.
گر خون دلم خورم ز دستت ندهم
زیرا که به خون دل به دست آمده ای.
مولوی (از آنندراج).
ای صبر پای دار که پیمان شکست یار
کارم ز دست رفت و نیامد به دست یار.
سعدی.
بحکم آنکه مرا هیچ دوست چون تو به دست
نیاید و تو به از من هزار بگزینی.
سعدی.
نه وامقی چو من اندر جهان به دست آید
اسیر قید محبت نه چون تو عذرائی.
سعدی.
دلی گر به دست آیدت دلپذیر
به اندک دل آزار ترکش مگیر.
سعدی.
چون تو دگر دوست نیاید به دست
ای که فدای تو چو سعدی هزار.
سعدی.
هرگز اندیشه نکردم که تو با من باشی
چون به دست آمدی ای لقمه ٔ از حوصله بیش.
سعدی.
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست.
سعدی.
چو دی رفت و فردا نیاید به دست
حساب از همین یک نفس کن که هست.
سعدی.
نخواهد ترا زنده آن خودپرست
مبادا که نقدش نیاید به دست.
سعدی (گلستان).
بسی دست بردیم بالای دست
بر این در کلیدی نیامد به دست.
امیرخسرو.
خوش به دست آمدی ارزان ارزان. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- || گرفتار شدن. (ناظم الاطباء). دستگیر شدن: ناصر محمد کاژین عاصی بود و اوبه دست او نیامد. (تاریخ سیستان ص 360).
- به دست آوردن، حاصل کردن. (آنندراج). پیدا کردن و تحصیل کردن و یافتن. (ناظم الاطباء). تدارک کردن. بحاصل کردن. یافتن. واجد آن شدن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج). تدارک. (منتهی الارب). جمع کردن:
کند چاره ای تا به دست آردش
پس آنگه به زندان نگه داردش.
فردوسی.
که بی دشمن آرم جهان را به دست
نباشم مگر پاک و یزدان پرست.
فردوسی.
گفتند ما در غربت میباشیم و بنی اسرائیل نعمت ما را می خورند، آنجا رویم یا کشته شویم یا نعمت خویش به دست آوریم. (قصص الانبیاء ص 141). کتاب میخواند تا باقی روز و نیمه ای از شب بگذشت پس با خویشتن گفت به دست آوردم، و بخفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 426).
ای دست برده از همه خوبان به دلبری
ناوردمت به دست و بماندم ز دل بری.
مکی طولانی.
گرملک به دست آری و نعمت بشناسی
مرد خرد آن گاه جدا داندت از خر.
ناصرخسرو.
گر تازی و علم را به دست آری
شاید که به هر دو سر بیفرازی.
ناصرخسرو.
نعمت نبود آنکه ستوران بخورندش
نه ملک بود آنکه به دست آرد قیصر.
ناصرخسرو.
اگر این امیر... خواهد تا آن مردم را به لطف و نیکوئی به دست آرد زبون و پایمال کنند. (فارسنامه ابن البلخی ص 169). از من بپرس به الحاحی تمام که این چندین مال از کجا به دست آوردی. (کلیله و دمنه).
مقامت خاک بیزی راست تا زرها به دست آری
تو زر در خاک می بازی و آخردست می مانی.
خاقانی.
چو بر ملک این عالمت دست هست
به ار ملک آن عالم آری به دست.
نظامی.
پای نهادی چو در این داوری
کوش که همدست به دست آوری.
نظامی.
گرم فرمان دهی فرمان پذیرم
به دست آوردنش بر دست گیرم.
نظامی.
چون فلک از پای نشاید نشست
تا سخنی چون فلک آری به دست.
نظامی.
گریزنده چون ره به دست آورد
به کوشندگان در شکست آورد.
نظامی.
گر این چاره سازی به دست آوریم
بر آن چیره دستان شکست آوریم.
نظامی.
یکی بستان همه پر نارپستان
به دست آورده باغی پر ز دستان.
نظامی.
به دست آورد جائی گرم و دلگیر
کز او طفلی شدی در هفته ای پیر.
نظامی.
مرادی را که دل بر وی نهادی
به دست آوردی و از دست دادی.
نظامی.
دویدم تا به تو دستی درآرم
به دست آرم ترا دستی برآرم.
نظامی.
تو دولت جو که من خود هستم اینک
به دست آر آن که من در دستم اینک.
نظامی.
سرش سودای تاج خسروی داشت
به دست آورد چون رای قوی داشت.
نظامی.
به دست آوردم آن سرو روان را
بت سنگین دل سیمین میان را.
نظامی.
به دست آورده اسرار نهانی
کلید گنجهای آسمانی.
نظامی.
به دستان می فریبندم نه مستم
نیارند از ره دستان به دست م.
نظامی.
سر زلف گره گیر دلارام
به دست آورد و رست از دست ایام.
نظامی.
به دست آری چنان شاهانه تختی
که باشد راست چون زرین درختی.
نظامی.
نهفته بازمی پرسید جایش
به دست آورد هنجار سرایش.
نظامی.
زر آن زور و زهره کی آرد به دست
که دارای دین را کند زیر دست.
نظامی.
تو ملک پادشاهی را به دست آر
که من باشم اگر دولت بود یار.
نظامی.
تا من ازین امر و ولایت که هست
عاقبهالامر چه آرم به دست.
نظامی.
در همه چیزی هنر و عیب هست
عیب مبین تا هنر آری به دست.
نظامی.
تجسس کرد شاپور آن زمین را
به دست آورد فرهاد گزین را.
نظامی.
آب کم جو تشنگی آور به دست
تا بجوشد آبت از بالا و پست.
مولوی.
سکونی به دست آور ای بی ثبات
که بر سنگ گردان نروید نبات.
سعدی.
برانداختم نقد عمرعزیز
به دست از نکوئی نیاورده چیز.
سعدی.
زاهد که درم گرفت و دینار
زاهدتر از او کسی به دست آر.
سعدی.
اگر گنج قارون به دست آوری
نماند مگر آنچه بخشی بری.
سعدی.
مرا چند گویی که درخورد خویش
حریفی به دست آر همدرد خویش.
سعدی.
صفائی به دست آر ای بی تمیز
که ننماید آیینه ٔ تیره چیز.
سعدی.
دهان خصم و زبان حسود نتوان بست
رضای دوست به دست آر و دیگران بگذار.
سعدی.
استکرام، به دست آوردن بزرگواری. (از منتهی الارب).
- || گرفتار کردن. (ناظم الاطباء):
کنون شاه مازندران را به دست
بیارم برآرم به دیوان شکست.
فردوسی.
عاقبت او را [جمشید را] به دست آورد [ضحاک]و به اره به دو نیم کرد. (نوروزنامه).
- || میسر شدن. (ناظم الاطباء).
- || پیدا کردن. (ناظم الاطباء).
- به دست آوردن دل کسی، از او دلجوئی کردن:
موفقی که دل خلق را به دست آورد
مؤیدی که جهان جمله کرد زیر نگین.
فرخی.
تا دل دوستان به دست آری
بوستان پدر فروخته به.
سعدی.
تا توانم دلت به دست آرم
ور بیازاریم نیازارم.
سعدی.
اگر خفیه ده دل به دست آوری
از آن به که صد ره شبیخون بری.
سعدی.
به دست آوردن دنیا هنر نیست
کسی را گر توانی دل به دست آر.
سعدی.
سعدیا گر بجان خطاب کند
ترک جان گیر و دل به دست آرش.
سعدی.
تا توانی دلی به دست آور
دل شکستن هنر نمی باشد.
(از امثال و حکم).
- به دست آوریدن، به دست آوردن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج):
چه دستان توان آوریدن به دست
کز آن زنگیان را درآید شکست.
نظامی.
- به دست افتادن، حاصل شدن. به دست آمدن.یافته شدن. یافت شدن. یافتن. (یادداشت مرحوم دهخدا):
عروس طبع را زیور ز فکر بکر می بندم
بود کز دست ایامم به دست افتد نگاری خوش.
حافظ.
- || به دست کسی رسیدن. به دست او رسیدن. در دسترس او قرار گرفتن. پیدا کردن. بحاصل کردن. و رجوع به ترکیب به دست درافتادن شود: بسیار غنیمت و ستور به دست لشکر افتاد. (تاریخ بیهقی). از خزانه ٔ پادشاهان به دست من افتاد و بر بازوی من بسته است. (تاریخ بیهقی). جزیره ٔ قیس و دیگر جزایر به دست گرفتند و آن دخل کی سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136).
بلبل که به دست شاهد افتاد
یاران چمن کند فراموش.
سعدی.
هندو ندیده ام که چو ترکان جنگجو
هرچ افتدش به دست به تیر و کمان دهد.
؟ (از یادداشت مرحوم دهخدا).
- || اسیر کسی شدن. گرفتار گشتن. تحت سلطه قرار گرفتن. در اختیار واقع شدن: امیر گفت الحمدﷲ... بوبکر دبیر بسلامت رفت بسوی گرمسیر... و دلم از جهت وی مشغول بود و فارغ شد که به دست این بیحرمتان نیفتاد. (تاریخ بیهقی).
اگر روزی به دست وصلت ای گلگون قباافتم
به دست و پایت افتم آن قدر کز دست و پا افتم.
اشرف (از آنندراج).
- به دست [کسی] افکندن، در اختیار او قرار دادن:
تراایزد به دست شاهی افکند
که او را بودی از شاهان سزاوار.
فرخی.
- به دست اوفتادن، به دست افتادن:
دامن دولت چو به دست اوفتاد
گر بهلی باز نیاید به دست.
سعدی.
پری چهره هرچ اوفتادش به دست
بکین در سر و مغز نادان شکست.
سعدی.
غذا گر لطیفست و گر سرسری
چو دیرت به دست اوفتد خوش خوری.
سعدی.
- به دست باش، آگاه و باخبر باش و خود را از دست مده و تقصیر مکن. (برهان) (از هفت قلزم). هشیار باش. تقصیر مکن و حاضر باش. (انجمن آرا). دریغ مدار و مضایقه مکن. آگاه و باخبرباش و خود را از دست مده و تقصیر مکن. (آنندراج). حاضر باش. شتاب کن. (ناظم الاطباء). و رجوع به ترکیب به دست بودن شود:
چو بر ولایت دل دست یافت لشکر عشق
به دست باش که هر بامداد یغمائیست.
سعدی.
همینکه پای نهادی بر آستانه ٔ عشق
به دست باش که دست از جهان فروشویی.
سعدی.
ساقی به دست باش که غم در کمین ماست
مطرب نگاه دار همین ره که میزنی.
حافظ.
گرت ز دست برآید مراد خاطر ما
به دست باش که خیری بجای خویشتن است.
حافظ.
- به دست بافتن، نسج با دست. با دست تار و پود آن بهم افکنده و منسوج ساختن. مقابل بافتن با ماشین: دخل همه از خرما و غله باشد نیکو بافند آنجا به دست و بهر دو جای جامع و منبرست. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 130). و رجوع به دستباف شود.
- به دست برگرفتن، در دست گرفتن. با دست برداشتن: ثَقل، به دست برگرفته سنجیدن چیزی را تا دانسته شود که گران است یا سبک. و رجوع به ترکیب به دست گرفتن شود.
- به دست بودن، در دست بودن. موجود بودن. در تصرف بودن. در تملک بودن:
دریاب کنون که نعمتت هست به دست
کاین دولت و ملک میرود دست به دست.
سعدی.
- || شمردن. (ناظم الاطباء).
- || یافتن. (ناظم الاطباء).
- || کنایه از باخبر بودن. و آگاه و هشیار بودن. (برهان) (آنندراج) (از انجمن آرا). مراقب بودن. مواظب بودن. متوجه بودن. ملتفت بودن. هوشیار بودن. آژیر بودن: به دست باش که سر در هوا نکنی. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به ترکیب به دست باش شود.
- به دست چپ خفتن، خواب کردن به آرام تمام. (آنندراج). و رجوع به ترکیب دست شود:
خلوتی دارم از هوس رفته
عشق در وی به دست چپ خفته.
طالب آملی (از آنندراج).
- به دست چپ دادن کتاب، نامه ٔ عمل در دست چپ کسی نهادن به نشانه ٔ تباهی اعمال و سیاهی نامه ٔ عمل او در جهان زندگی:
کارهای چپ و بلایه مکن
که به دست چپت دهند کتاب.
ناصرخسرو.
- به دست چپ شمردن، کنایه از بسیار باشدچه در حساب عقد انامل آحاد و عشرات به انامل دست راست مخصوص است و مئات و الوف به انامل دست چپ اختصاص دارد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا):
عاشق بکشی به تیغ غمزه
چندانکه به دست چپ شماری.
خاقانی (از آنندراج).
- به دست خود، مستقیم. بی واسطه. نه به امر دیگری. (یادداشت مرحوم دهخدا). به مباشرت خود:
مر کشت راخو افکن نیرو
رز را به دست خود کن فرخو.
لبیبی.
به دستان خود بند از او بر گرفت
سرش را ببوسیدو در برگرفت.
سعدی.
- به دست خود بودن، دراختیار خود بودن. مختار بودن:
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند
تو چون به دست خودی رو به دست راست بخسب.
مولوی.
- به دست خودش بدهید، به شخص خودش بدهید. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به دست [کسی] دادن، در اختیار او گذاشتن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج): خویشتن را به دست شیطان نداد. (تاریخ بیهقی ص 78). به سواد دوده ٔ شب بر بیاض صفحه ٔ روز نبشتمی... و هم به دست آفتاب دادمی تا به حریم معلی مجلس عالی رسانیدی. (منشآت خاقانی چ دانشگاه ص 3).
جهان گرترا داد کاری به دست
مرا نیز دستی درین کار هست.
نظامی.
هم از بامدادان در کلبه بست
به از سود و سرمایه دادن به دست.
سعدی.
- به دست کسی سزای او را دادن، او را به مجازاتی که مستحق آن است رسانیدن: علی حاجب که امیر را نشانده بود فرمودیم تا بنشاندند و سزای وی به دست او دادند. (تاریخ بیهقی).
- به دست داشتن، در اختیارداشتن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار واقتدار است. (آنندراج):
و دیگر از ایران زمین هرچه هست
که آن شهرها را تو داری به دست.
فردوسی.
- || موجود داشتن:
محاسن چو مردان ندارم به دست
نه مردی بود پیش مردان نشست.
سعدی.
- به دست [کسی] درافتادن، به دست او افتادن. در اختیاراو بودن:
به دست عشق درافتاده ایم تا چه کند
تو چون به دست خودی رو به دست راست بخسب.
مولوی.
و رجوع به ترکیب به دست افتادن شود.
- به دست دیگری (دگری) مار گرفتن یا گیراندن، کنایه از مباشر کار خطرناک نشدن. (آنندراج). مار را به دست غیر گرفتن و کار خطرناک را به اعانت دست دیگری انجام دادن. (ناظم الاطباء):
چو از دست تو ناید هیچ کاری
به دست دیگران میگیر ماری.
نظامی.
گفتی که بگیر زلف او، میخواهی
تا مار به دست دگری گیرانی.
خسرو (از آنندراج).
- به دست [کسی] سپردن، به او دادن. به او تسلیم کردن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج):
ز دریا و خشک آنچه آورده بود
به دست شه طنجه بسپرده بود.
اسدی.
عشقت به دست طوفان خواهد سپردن ای جان
چون برق زین کشاکش پنداشتی که رستی.
حافظ.
- به دست شدن، حاصل شدن و به دست آمدن. (ناظم الاطباء). یافت شدن. کنایه از به دست آمدن چیزی. (برهان) (آنندراج). دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج): میوه های مالین و کروخ دررسید که امثال آن در بسیار جایها به دست نشود و اگر شود بدان ارزانی نباشد. (چهار مقاله ٔ عروضی ص 31).
در جهان دوستی به دست نشد
که ازو در دلم شکست نشد.
اوحدی (از آنندراج).
- به دست فروگرفتن، در تصرف و اختیار گرفتن: و ضیعتهای ایشان را به دست فرومی گرفتند و اموال ایشان را برمیداشتند. (تاریخ قم ص 161).
- به دست کردن، به دست آوردن. حاصل کردن. تحصیل کردن. پیدا کردن. کسب کردن. یافتن. واجد آن شدن. تحصیل. بچنگ آوردن. (یادداشت مرحوم دهخدا). جمع کردن. دست در اینجا به معنی قبض و تصرف و اختیار و اقتدار است. (آنندراج):
راست که چیزی به دست کرد و قوی گشت
گر تو بدو بنگری چو شیر بغرد.
ناصرخسرو.
میگفت عمر عزیز بزیان آوردم و مال به دست کردم. (کلیله و دمنه).
دشمن گریزگاه فنا زآن به دست کرد
کاینجا بدیده بود که بر جانش دشمن است.
انوری (از آنندراج).
لیث هرچه به سیستان به دست کردی طعام ساختی و عیاران سیستان را مهمان کردی. (تاریخ سیستان).
یاری به دست کن که بامید راحتش
واجب بود که صبر کنی بر جراحتش.
سعدی.
اگر به دست کند باغبان چنین سروی
چه جای چشمه که بر چشمهاش بنشاند.
سعدی.
صوفی گردون چو به خلوت نشست
کرد فلک سبحه ٔ پروین به دست.
میرخسرو (از آنندراج).
طبیب راه نشین درد عشق نشناسد
برو به دست کن ای مرده دل مسیح دمی.
حافظ.
- || اندازه کردن به وجب. شبر و وجب کردن. (یادداشت مرحوم دهخدا): الشبر؛ به دست کردن. (تاج المصادر بیهقی). شبرالثوب، به دست کرد جامه را. (زمخشری).
- به دست کرده، حاصل. محصول. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- به دست گذراندن، از دستی به دست دیگر منتقل ساختن:
پدر بر پسر بگذراند به دست
چنین تا شود سال صد بار شست.
فردوسی.
- به دست گرفتن، تعاطی.قبض. (از منتهی الارب). از قبیل به پا ایستادن و به پا رفتن باشد، زیرا که گرفتن و رفتن و ایستادن بی دستیاری دست و پای ممکن نیست و تکرار دست و پای محض برای مزید تأکید و یقین است. (از آنندراج).
- || در دست گرفتن:
شعرم به دست گیر و فروخوانش سربسر
وین دست بین که هست مرا در سخنوری.
فخرالدین مروزی.
- || متصرف شدن. در اختیار آوردن:
بیامد به تخت کیی برنشست
گرفت او همی این جهان را به دست.
فردوسی.
جزیره ٔ قیس و دیگر جزایر به دست گرفتند و آن دخل کی سیراف را می بود بریده گشت و به دست ایشان افتاد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136). یکی بود از جمله ٔ خانان نام او ابوالقاسم و سیراف نیز به دست گرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 136).
پس آنرا ز بهر مصالح شکست
ک

دست. [دَ] (اِ) دیگ مسین. (یادداشت مرحوم دهخدا).


گرفتن

گرفتن. [گ ِ رِ ت َ] (مص) از ریشه ٔ پارسی باستان گرب اگاربایام (اتخاذکردن، گرفتن)، ریشه ٔ اوستایی گراب ژریونایتی، پهلوی گرفتن، هندی باستان گرابه، کردی گرتن، بلوچی ژیرگ و ژیرغ، سریکلی وغرئیغ - ام و رک هوبشمان ایضاً و نیز پهلوی گریفتن. «تاواریا 261:2». بدست آوردن. دریافت کردن. قبض کردن.اخذ کردن. ستاندن. حبس کردن. تسخیر کردن. (حاشیه ٔ برهان قاطع چ معین). || اتخاذ کردن. قبول کردن. پذیرفتن. اختیار کردن. بدست آوردن:
رسم بهمن گیر و از نو تازه کن بهمنجنه
ای درخت ملک بارت عز و بیداری تنه.
منوچهری.
گرفت از ماه فروردین جهان فر
چو فردوس برین شد هفت کشور.
عنصری.
مبادا زن که بیند روی ایشان
که گیرد ناستوده خوی ایشان.
(ویس و رامین).
تا توانستی ربودی چون عقاب
چون شدی عاجز گرفتی کرکسی.
ناصرخسرو.
عزیز گفت نگاه دارید او را و بچشم بندگی ننگرید و ما را فرزند نیست می باید که او را بفرزندی گیری. (قصص الانبیاء ص 69).
بخطا خاطرت کژی نگرفت
از جفا طبع توغبار نداشت.
مسعودسعد.
و پادشاهان از ملک خویش تاریخ گرفتندی. (مجمل التواریخ والقصص).
تنم گونه ٔ لاجوردی گرفت
گلم سرخی انداخت زردی گرفت.
نظامی.
خود کجا کو آسمان کو ریسمان
می نگیرد مغز ما این داستان.
مولوی.
در شرف نفس انسان چه خلل دیدی که خوی بهائم گرفتی. (گلستان). که اگر در صحبت بدان تربیت یافتی طبیعت ایشان گرفتی. (گلستان).
|| اتخاذ لغت. اقتباس اسم: و نهایت او [جسم] سطح است و این نام از بام خانه گرفتند. (التفهیم ابوریحان بیرونی). || پیش گرفتن. بسوی... رفتن:
گرفتند بیره گروها گروه
پراکنده در دشت و در غار کوه.
فردوسی.
|| انتخاب کردن. برگزیدن: نقل است که جعفر صادق (ع) مدتی خلوت گرفت و بیرون نیامد. (تذکره الاولیاء عطار). هر شب جایی خسبد و هر روز جایی گیرد. (گلستان). || پذیرفتن کیش. اتخاذ کردن مذهبی. پیروی کردن از کیشی:
بت پرستی گرفته ایم همه
این جهان چون بت است و ما شمنیم.
رودکی.
گرفتند از او سربسر دین اوی
جهان پر شد از دین و آئین اوی.
دقیقی.
همه نامه کردند زی شهریار
که ما دین گرفتیم از اسفندیار.
فردوسی.
بماندند خیره دل از پیش روی
گرفتند بسیار کس کیش اوی.
اسدی.
تو مؤمنی گرفته محمد را
او کافر و گرفته مسیحا را.
ناصرخسرو.
فرعون دانست که قوم او برسیدند، گفت نباید که دین موسی گیرند. (قصص الانبیاء ص 102). اکنون حکم توریه را بگذارید و به حکم انجیل کار کنید و شریعت من گیرید. (قصص الانبیاء ص 20). باید که دین نصرانی گیری چه ایشان خلقی بسیاراند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 70). همه ٔ عرب بت پرستی گرفتند و از دین ابراهیم علیه السلام دست بازداشتند. (مجمل التواریخ و القصص). از عالمان جهودان سخنها شنید و خوش آمدش ودین جهودی گرفت. (مجمل التواریخ و القصص). || مؤاخذه کردن. (آنندراج). مؤاخذت. (برهان): گفت رب لاتؤاخذهم فانهم لایعلمون. یارب مگیر ایشان را که ایشان نمیدانند که من پیغمبرم. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس اگر کسی دل در تأویل آن نبندد خدای عزوجل او را بدان نگیرد. (منتخب قابوسنامه ص 47). امکان بازداشتن از معصیت نبود، الهی ما را بگناه بندگان خود مگیر. (قصص الانبیاء ص 17).
الهی نگیری به ناپاکیم
که آلوده دامن ز ناپاکیم.
نزاری قهستانی (دستورنامه ص 74).
هرچند ما بدیم تو ما را بدان مگیر
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 287).
خدا بگیردشان زانکه چاره ٔ دل ما
به یک نگاه نکردند و می توانستند.
هاتف.
|| شروع کردن. آغازیدن. آغاز کردن:
در کارها بناستهیدن گرفته ای
گشتم ستوه از تو من، از بس که بستهی.
بوشعیب.
چون بناسپری شد بفرمود [نمرود] تا هیزم کشیدن گرفتند به اشتر و استر و خر. (ترجمه ٔ طبری). حاجبان... میرفتندپیش و اعیان بر اثر ایشان آمدن گرفتند. (تاریخ بیهقی). بر سر قلم ایوان برداشت و نسخت کردن گرفت. (تاریخ بیهقی).
چو شه را بدیدند بوسید خاک
نیایشگریها گرفتند پاک.
شمسی (یوسف و زلیخا).
و چون صبح دمیدن گیرد به فرمان رب العزه. (قصص الانبیاء ص 13). چون کار بدانجا رسد و عذابها و رنجها به خلقان رسیدن گیرد. (قصص الانبیاء ص 15). و جای خوشه سبز نشد و قطره ای خون از آنجا چکیدن گرفت. (قصص الانبیاء ص 19). و اگر سر کند [یعنی سرباز کند آماس زبان] و پالودن گیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و بعضی [شعر زائد] بچشم اندر خلد و بدان اشک آمدن گیرد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). اندر این ماه [ماه اسفند] میوه ها و گیاهها دمیدن گیرد. (نوروزنامه). این شب گفتند ما را فلان زن باید و افسون خواندن گرفتند. (مجمل التواریخ والقصص). چنانکه بوی زهر بدیشان رسد درحال... با یکدیگر سر [و] زدن گیرند... چون تو پای در ایوان نهادی مهره ها جنبیدن گرفت. (تاریخ بخارا). پیشتررفت و ماهی خوردن گرفت. (سندبادنامه ص 48). و مانندنخجیر و گراز در نشیب و فراز دویدن گرفت. (سندبادنامه ص 58).
مادرش هم ز آن نسق گفتن گرفت
درّ وصف لطف حق سفتن گرفت.
مولوی.
چون که او سوزن فروبردن گرفت
درد او در شانه گه مسکن گرفت.
مولوی.
بیکدم که چشمانْش خفتن گرفت
مسافر پراکنده گفتن گرفت.
سعدی (بوستان).
بازرگانان گریه و زاری کردن گرفتند. (گلستان). و برگشت و سخنهای رنجش آمیز گفتن گرفت. (گلستان). باران باریدن گرفت و هر ساعت بقوت تر میشد. (انیس الطالبین ص 113). || اثر کردن و اثر گذاشتن. تأثیر کردن. اثر بخشیدن: و سلطان محمود مردی متعصب بود. در او این تخلیط بگرفت و مسموع افتاد. (چهارمقاله).
مدم دم تا چراغ من نمیرد
که در موسی دم عیسی نگیرد.
نظامی.
فراوان سخن باشد آکنده گوش
نصیحت نگیرد مگر در خموش.
سعدی (بوستان).
از هزاران در یکی گیرد سماع
ز آنکه هر کس محرم پیغام نیست.
سعدی.
نگرفت در تو گریه ٔ حافظ به هیچ روی
حیران آن دلم که کم از سنگ خاره نیست.
حافظ.
سخن در احتیاج ما و استغنای معشوق است
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمی گیرد.
حافظ.
خدا را ای نصیحت گو حدیث ساغر و می گو
که نقشی در خیال ما از این خوشتر نمی گیرد.
حافظ.
|| فرض کردن. شمردن. بحساب آوردن:
این جهان نوعروس را ماند
رطل کابینش گیر و باده بیار.
خسروی.
اجل چون دام کرده گیر پوشیده به خاک اندر
صیاد از دور یک، دانه برهنه کرده لوسانه.
کسایی (از لغت فرس اسدی ص 496).
چنین گفت با زاد فرخ تخوار
که کار سپهبد گرفتیم خوار.
فردوسی.
تو ایران سپه را همه کشته گیر
وگر زنده از رزم برگشته گیر.
فردوسی.
گرفتمت که رسیدی به آنچه میطلبی
گرفتمت که شدی آنچنانکه می پایی.
منوچهری.
گرفتم که بر خون این مرد تشنه ای... (تاریخ بیهقی). گرفتم که من برافتادم ولایتی بدین بزرگی که سلطان... (تاریخ بیهقی).
مر مرا زین منظر خوب ای پسر
رفته گیر و مانده اینجا منظرم.
ناصرخسرو.
بهرام کجا رفت و اردوان کو
گیرم که تویی اردوان و بهرام.
ناصرخسرو.
دشمن هرچندحقیر باشد خرد مگیر. (خواجه عبداﷲ انصاری).
اندر اشعار گرفتم که تو خود رودکیی
من چه دانم که چه چیز است و چه باشد اشعار.
ازرقی.
آهو از صدق گر شود آگاه
شیر گیرد به کمترین روباه.
سنایی.
چو حاجت است به دیگ سیاه بستان را
گرفت باید دیوان من به دیگ سیاه.
سوزنی.
آخر نه در غم تو شبی روز کرده ام
طوفان آب دیده و آه سحر مگیر.
مجیر بیلقانی.
گرفتم سگ صفت کردندم آخر
بشیر سگ نپروردندم آخر.
نظامی.
چون شوند آن قوم از من دین پذیر
کار ایشان سر بسر شوریده گیر.
مولوی.
شاه بیدار است حارس خفته گیر
جان فدای خفتگان دل اسیر.
مولوی.
گرفتم ز سیم و زرت چیز نیست
چو سعدی زبان خوشت نیز نیست ؟
سعدی (بوستان).
گرفتم ز تمکین اوکم نبود
نخواهد به جاه تو اندر فزود.
سعدی (بوستان).
گیرم که غمت نیست غم ما هم نیست. (گلستان).
بشنو از شعر امیرالشعرا
یک دو بیت و سخنش پست مگیر.
ابن یمین.
زین قصه هفت گنبد افلاک پر صداست
کوته نظر ببین که سخن مختصر گرفت.
حافظ.
|| مسخر کردن. تسخیر کردن جایی را:
خواهی اندک تر از جهان بپذیر
خواهی از ری بگیر تا به حجاز.
رودکی.
برو این جهان را به خنجر بگیر
ز خاک سیه تا به آخر بگیر.
فردوسی.
بگفتا که آمد مرا گاه جنگ
بگیریم گیتی به مردی به چنگ.
فردوسی.
شاهی که ز مادر ملک و مهتر زاده ست
گیتی بگرفته ست و بخورده ست و بداده ست.
منوچهری.
چگونه گیرد پنجاه قلعه ٔ معروف
یکی سفر که کند در نواحی لوهر.
عنصری.
...یکی برفت و بگرفت تا مشرق و دیگری برفت و بگرفت تا مغرب. (تاریخ سیستان). شهر امیرطاهر را صافی شد و حصارها به هر جای مگر طاق که پدر [امیر خلف پدر امیرطاهر] آن حصار گرفته بود. (تاریخ سیستان). عضدالدوله... بغداد را بگرفت. (تاریخ بیهقی). بوعلی سیمجور میخواست که... آن ولایات بگیردکه هوای گرگان بد بود. (تاریخ بیهقی).
زمین چون گری هفت کشور به زور
که چندان نیابی که باشدت گور.
اسدی (گرشاسب نامه ص 97).
و همت وی [شاپور] همه ساله معروف بودی به گشایش جهان تا همه جهان را بگرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 72). چندین ولایت هندوستان بگشاد و شهرهاءخراسان بگرفت. (نوروزنامه).
چو زرّ و گوهر باشد عزیز خلق جهان
جهان بگیرد روزی به دانش و گوهر.
سوزنی.
ملک اقلیمی بگیرد پادشاه
همچنان دربند اقلیمی دگر.
سعدی (گلستان).
اسکندر رومی را پرسیدند دیار مشرق به چه گرفتی. (گلستان).
گرفتند عالم به مردی و زور
ولیکن نبردند با خود به گور.
سعدی (گلستان).
حسنت به اتفاق ملاحت جهان گرفت
آری به اتفاق جهان میتوان گرفت.
حافظ.
غمی که چون سپه زنگ ملک دل بگرفت
ز خیل شادی روم رخت زداید باز.
حافظ (دیوان چ غنی ص 177).
|| ستدن. (برهان) (آنندراج). اخذ کردن. بدست آوردن:
گرفت از آب صفا و ربود از آتش نور
چوآبدار شد و پایدار ز آتش و آب.
مسعودسعد.
و با خود گفتم چون دانستند که این گندم شصت من نیست این را نیز خواهند دانست که من گرفته ام. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 177). || گرفتن مالی یا وجهی. ربودن. دزدیدن: خواجه ٔ ما را قدس اﷲ روحه مبلغ 25 دینار غایب عدلی شده بود. به حضرت خواجه گفتند ایشان فرمودند این عدلی را کنیز این خانه گرفته است. (انیس الطالبین نسخه ٔ خطی کتابخانه ٔ مؤلف ص 91). || ایراد کردن. اعتراض کردن. عیب کردن. مؤاخذه. گناه محسوب داشتن:
هرچه بگویم ز من نگر بنگیری
عقل جدا شد ز من چو یار جدا شد.
دقیقی.
بسی خواست زو پوزش دلپذیر
که این بد که پیش آمد از من مگیر.
اسدی.
به حرص ار شربتی خوردم مگیراز من که بد کردم
بیابان بود و تابستان و آب سرد و استسقا.
سنایی.
مست گویدهمه بیهوده سخن
سخن مست تو بر مست مگیر.
ابن یمین.
عشق رخ یار بر من زار مگیر
بر خسته دلان رند خمار مگیر
صوفی چو تو رسم رهروان می دانی
بر مردم رند نکته بسیار مگیر.
حافظ.
حافظ ار خصم خطا گفت نگیریم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنیم.
حافظ.
|| کردن:
نوان پیش آتش نیایش گرفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی.
ببوسید رستهم تخت ای شگفت
جهان آفرین را ستایش گرفت.
فردوسی.
خوی گرفته لاله ٔ سیرابش از تف نبید
خیره گشته نرگس موژانش از خواب و خمار.
فرخی.
چون پیل عبدالمطلب را بدید به زانو اندرآمد و عبدالمطلب را سجده بگرفت. (تاریخ سیستان).
به بوسه نشان کرد مر خاک را
گرفت آفرین خسرو پاک را.
اسدی.
پس شکم و عضله های برابر آن آماس گرفت و سوراخ شد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
با بدان آن به که کم گیری ستیز.
سعدی.
حافظ آراسته کن بزم و بگو واعظ را
که ببین مجلسم و ترک سر منبر گیر.
حافظ.
و آن لطف کرد دوست که دشمن حذر گرفت.
حافظ.
|| صید کردن. شکار کردن:
ماهی دیدی کجا کبودر گیرد
تیغت ماهی است دشمنانت کبودر.
رودکی.
آن گرد یل فکن که به تیر و سنان گرفت
اندر نهاله گه بدل آهوان، هزبر.
ابوطاهر خسروانی.
همی فکند به تیر و همی گرفت به یوز
چو گردباد همی گشت بر یمین و یسار.
فرخی.
صیاد بی روزی در دجله نگیرد و ماهی بی اجل در خشک نمیرد. (گلستان).
چه خوش صید دلم کردی بنازم چشم مستت را
که کس مرغان وحشی را از این خوشترنمیگیرد.
حافظ.
|| برداشتن:
گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد
گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار.
منوچهری.
چو از کوه گیری و ننهی بجای
سرانجام کوه اندر آید زپای.
عنصری.
|| بلند کردن:
بگیریدش از پشت آن پیل مست
به پیش من آرید بسته دو دست.
فردوسی.
|| یخ بستن و منجمد شدن:
گرفت آب کاسه ز سرمای سخت
چو زرین ورق گشت برگ درخت.
عمعق.
رجوع به یخ گرفتن در همین ماده شود. || سد کردن. مسدود کردن:
سرچشمه باید گرفتن به بیل
چو پر شد نشاید گذشتن به پیل.
سعدی (گلستان).
تا کرد خانه از رخ او روشن آینه
گیرد ز آفتاب به گل روزن آینه.
صائب (از آنندراج).
|| بهم بسته شدن. بندشدن. متصل شدن. جوش خوردن. بهم پیوستن: همچون صبر که به شکستگیها بمالند و ببندند بگیرد و درست شود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری). || بسته شدن. مسدود شدن. گرفته شدن:
دمی چند گفتم برآرم نفس
دریغا که بگرفت راه نفس.
سعدی.
|| بند کردن. بستن. اسیر کردن. دست گیر کردن. گرفتار کردن. بازداشتن. توقیف کردن:
بدارید دست از گرفتن کنون
مبندید کس را مریزید خون.
فردوسی.
و از آنجا به هم شد و فورجه و منصوربن حردین را هر دو بگرفت. (تاریخ سیستان). پس عیاران را بگرفتن گرفت و بند همی کرد و به کرمان می فرستاد. (تاریخ سیستان). شیرمردان را به حکم ضرورت در نقبها گرفته اند و کعبها سفته. (گلستان).
هر کس که بدید چشم او گفت
کو محتسبی که مست گیرد.
حافظ.
|| تناول کردن. خوردن. آشامیدن:
نگیرد طعام و نگیرد شراب
نگوید سخن با سخن گستری.
منوچهری.
ندیمم حور گشت و ساقیم ماه
چرا پس می نگیرم گاه و بیگاه.
(ویس و رامین).
|| فرو بردن: در حال زمین او را بگرفت تا بزانو، لوط میگوید چرا نمی آیی. گفت زمین مرا بگرفت. گفت عمل بد تو را بگرفت. (قصص الانبیاء ص 57). || عارض شدن. روی دادن: گفت مرا نیز همان گرفت از خواب که شما را گرفت. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). || نقش بستن:
نگین خصلتی دارد ای نیک بخت
که در موم گیرد نه در سنگ سخت.
سعدی (بوستان).
|| متقلد شغلی شدن: اشارت کردن اندر خلافت عثمان عبدالرحمن را گفت تو بگیر، گفت نتوانم. (تاریخ سیستان). || پذیرفتن. کسب کردن. بدست آوردن. یافتن. حاصل کردن:
چو آب اندر شمر بسیار ماند
زهومت گیرد از آرام بسیار.
دقیقی.
سکندری که مقیم حریم او چون خضر
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد.
حافظ.
|| روشن شدن. افروختن. مشتعل شدن: و چون آتشی است که از سنگ و پولاد جهد و تا سوخته نیابد نگیرد و چراغ نشود که از او روشنائی یابند. (نوروزنامه). || گرفتن چیزی از کسی. بیرون کردن آن از دست وی: این همه خزانه ها که مرا هست به درویشان دهم تا خدا از تو خشنود شود و این گاه از تو نگیرد. (قصص الانبیاء ص 72). || در تداول عامه «خدا ترا بگیرد» (خطاب به فرزند)، به هنگام نفرین استعمال شود.
- آب گرفتن، غرق شدن.
- || در آب فرورفتن
جزیره ای که مکان تو بود آب گرفت.
- || تصاحب آب برای کشت. روانه کردن آب بسوی کشت: آبها در این ماه [در ماه آبان] زیادت گردد و مردمان آب گیرند از بهر کشت. (نوروزنامه).
- آب گرفته، پرنم. پرآب:
چشم چون خانه ٔ غوک آب گرفته همه سال
لفج چون موزه ٔ خواجه حسن عیسی کرد.
منجیک.
- آب... گرفتن، عصاره ٔ آن را گرفتن. عصاره آن را بیرون کشیدن، استخراج کردن: درباغ خمی نهادند و آب آن انگور بگرفتند و خم پر کردند. (نوروزنامه).
- آتش درگرفتن، روشن شدن آتش. مشتعل شدن: ندا آمد که آدم به کوه رود و آهن بر سنگ زند تا در تن آن سنگ آتشی که درمانده باشد بیرون آید و شما را منفعت رسد. آدم چنان کرد آتش درگرفت. (قصص الانبیاء ص 21).
من آن آیینه را روزی به دست آرم سکندروار
اگر میگیرد این آتش زمانی ور نمیگیرد.
حافظ (دیوان چ غنی).
- آتش در چیزی گرفتن. آن را مشتعل ساختن:
ز دلهای شوریده پیرامنش
گرفت آتش شمع در دامنش.
سعدی (بوستان).
آتش روی تو زین گونه که در خلق گرفت
عجب از سوختگی نیست که خامی عجبست.
سعدی.
صراحی میکشم پنهان و مردم دفتر انگارند
عجب گر آتش این زرق در دفتر نمیگیرد.
حافظ.
چراغ دیده ٔ محمود آنکه دشمن را
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد.
حافظ.
- آرام گرفتن، آرمیدن. استراحت کردن. فرونشستن:
آنانکه شب آرام نگیرند ز فکرت
چون صبح پدید است که صاحب نفسانند.
سعدی.
چندانکه ملاطفت کردند آرام نگرفت. (گلستان).
همه آرام گرفتند و شب از نیمه گذشت
وانکه در خواب نشد چشم من و پروین است.
سعدی.
- آسمان گرفتن، در تداول عامه فراگرفتن ابر یا مه سراسر آسمان را.
- آفتاب گرفتن، کسوف:
ز آفتاب رخت ماه تاب میگیرد
ز ماه طلعت تو آفتاب میگیرد.
سلمان ساوجی.
- || در کنار دریا از نور آفتاب استفاده کردن. بدن را در معرض آفتاب قرار دادن. (اصطلاح جدید).
- ارتفاع گرفتن، بالارفتن چیزی در هوا. اوج گرفتن: و شعله ٔ آن آتش چندان ارتفاع گرفت که جمله ٔ آن شهر از آن شعله روشن شد. (مجمل التواریخ والقصص). هواپیما ارتفاع گرفت.
- || (در نجوم) به دست آوردن ارتفاع کواکب از افق تا سمت الرئوس. رجوع به ارتفاع شود.
- احرام گرفتن، احرام بستن. محرم شدن. با شرایط مذهبی خاص لباس احرام حج را در میقاتگاه به تن کردن: مردی نام او علأبن منبه احرام گرفت. (تفسیر ابوالفتوح).
- احوال گرفتن، احوال پرسیدن. (آنندراج).
- از سر گرفتن، از نوشروع کردن. از آغاز و ابتدا شروع کردن:
ازآن پیشه پشیمانی گرفتند
سخنهایی که رفت از سر گرفتند.
نظامی.
چو نادانی پی دل برگرفتم
خمار عاشقی از سر گرفتم.
نظامی.
و عمر گذشته از سر گرفتم. (گلستان). فی الجمله شراب از دست نگارین برگرفتم و بخوردم و عمر از سر گرفتم. (گلستان). هر روزبدو جوانی از سر گیرد. (گلستان).
- اندازه گرفتن، سنجیدن. تقدیر کردن.تخمین زدن. قیاس کردن:
بپرسید و گفتا چه دیدی شگفت
کز آن برتر اندازه نتوان گرفت.
فردوسی.
گر از بازار عشق اندازه گیرم
بتو هر دم نشاطی تازه گیرم.
نظامی.
- اندر برگرفتن، در آغوش کشیدن:
کتایون قیصر که بد مادرش
شب تیره بگرفت اندر برش.
فردوسی.
- اندر گرفتن،شروع کردن. مشغول شدن:
پدر زال را تنگ در بر گرفت
شگفتی خروشیدن اندرگرفت.
فردوسی.
- انس گرفتن، مأنوس شدن. مؤانست برگزیدن:
مرغ مألوف که با خانه خدا انس گرفت
گر بسنگش بزنی جای دگر می نرود.
سعدی.
سر در بیابان قدس نهادم و با حیوانات انس گرفتم. (گلستان).
- باد گرفتن در اعضا، نوعی درد در اعضای بدن.
- بار برگرفتن، برداشتن بار. بلند کردن بار:
بار برگیرید چون آمد عرج
گفت حق لیس علی الاعرج حرج.
مولوی.
- بار گرفتن، ثمر دادن:
درخت تو گر بار دانش بگیرد
بزیر آوری چرخ نیلوفری را.
ناصرخسرو.
- || آبستنی زن. حامله شدن.
- ||... ماشین. بارگیری ماشین. پر کردن ماشین ازمحمولات.
- بازگرفتن، مانع شدن:
کمند کیانی همی داد خم
که آن کرّه را بازگیرد ز رم.
فردوسی.
بجمال تو که دیدار ز من باز مگیر
که مرا طاقت نادیدن دیدار تو نیست.
سعدی.
- || مشغول کردن. واداشتن: بخواند امیر و شراب و مطربان خواست و این اعیان را به شراب بازگرفت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 282).
- || از نو شروع کردن:
گر بمستی سخنی گفتم و رفت
سخن رفته ز سر بازمگیر.
خاقانی.
- || پس گرفتن. بازستدن:
توان بازدادن ره نره دیو
ولی بازنتوان گرفتن به ریو.
سعدی.
- بالا گرفتن،ارتفاع پیدا کردن:
چنین است و زینگونه تا بُد بس است
زیان کسان سود دیگر کس است
یکی تا نیابد غم رفته چیز
بدان هم نگردد یکی شاد نیز
زمین تا بجائی نیفتد مغاک
دگر جای بالا نگیرد ز خاک.
اسدی.
- || افروختن. شعله ور شدن: تا مگر آتش فتنه که هنوز اندک است به آب تدبیری فرونشانیم، مبادا که فردا چو بالا گیرد... (گلستان).
- || تکبر ورزیدن. طمع زیاده داشتن:
بالا گرفت و خلعت والا امید داشت
هر شاعری که مدح ملوک اختیار کرد.
سعدی.
- بچه گرفتن ماما، بچه را هنگام زادن از مادر گرفتن.
- برگرفتن، بلند کردن. برداشتن:
بران اندر آورد و بنمود سفت
پس آسانش از پشت زین برگرفت.
فردوسی.
- || گنجیدن:
جلالش برنگیرد هفت کشور
سپاهش برنتابد هفت گردون.
عنصری.
- || تحمل کردن:
به حق دوستی ای باد شبگیر
برای ما زمانی رنج برگیر.
(ویس و رامین).
بلایی که آمد ز عشقت به رویم
قضا برنگیرد قدر برنتابد.
خاقانی.
- || بخود گرفتن چیزی را. استعمال شیاف: و زنان از بهر درد و آماس رحم پنبه بدان تر کنندو برگیرند و عظیم سود کند. (نوروزنامه).
- || حمل کردن. همراه بردن. برداشتن: و بسیار راویه و... و مطهره و مشک و آلت سفر برگرفتند. (تاریخ سیستان).
- || کوچ کردن: حسن زید به آمل آمد پانزده روز و برآسود و از آنجا برگرفت بخمسو (؟) شد. (تاریخ طبرستان).
- || روشن کردن. افروختن: بوحفص شبانه چهل و یک چراغ برگرفت. شبلی گفت نه گفته بودی که تکلف نباید کرد بوحفص گفت برخیز و بنشان. شبلی برخاست و هرچند جهد کرد یک چراغ بیش نتوانست نشاند. (تذکره الاولیاء عطار چ اروپا ص 328).
- || ستدن: و حجت برگرفتند که اگر او را معاودتی باشد خون او مباح بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 119).
- || بدل کردن. عوض کردن. معامله کردن:
من این دلق مرقع را بخواهم سوختن روزی
که پیر می فروشانش به جامی برنمی گیرد.
حافظ.
- || به دست گرفتن، برداشتن:
اگر برنگیری تو آن گرز کین
از این تخت پردخته ماند زمین.
فردوسی.
- بر خویشتن گرفتن، بعهده گرفتن. به گردن گرفتن: و مالی دیگر خدمت بیت المال کردند و جزیه بر خویشتن گرفتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116). بعد ما که مردم ولایت نعمتی بسیار بدادند و جزیه بخود گرفتند سال شانزدهم از هجرت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 115).
- بر دوش گرفتن، به دوش نهادن. بر شانه نهادن:
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند
لئیم الطبع پندارد که خوانیست.
سعدی (گلستان).
- بز گرفتن، چیزی را به قیمت ارزانی خریدن. کار دشواری را به آسانی انجام دادن. و این تعبیر را از آن جهت بکار برند که گرفتن بز بخاطر چابکی و تیز روی او بغایت دشوار است.
- بنده گرفتن، بنده کردن. عنوان بنده به کسی دادن.
- بنیه گرفتن، نیرومند شدن. قوت یافتن. نیرومند گشتن.
- بوی گرفتن، بو کردن. استشمام کردن. بهره بردن از رایحه:
وز خاک مشک بوی چرا گیرد
وز آتش آب از چه گرد ما را.
ناصرخسرو.
- || معطر شدن. آکنده از بوی خوش گردیدن:
بسا گل را که نغز و تر گرفتند
بیفکندند چون بو برگرفتند.
نظامی.
خوی به دامان از بناگوشش بگیر
تا بگیرد خانه ات بوی گلاب.
سعدی.
- بوسه گرفتن، مقابل بوسه دادن و بوس دادن.
- بها گرفتن، بها پیدا کردن. (آنندراج). ارزش یافتن:
همیشه جنس هنر رونق از عنا گیرد
گهر ز دست صدف چون رود بها گیرد.
مخلص کاشی (از آنندراج).
- بهانه گرفتن، خرده گرفتن. اعتراض:
صوفی و کنج خلوت سعدی و طرف صحرا
صاحب هنر نگیرد بر بی هنر بهانه.
سعدی (طیبات).
- به جرم گرفتن، به اتهام جرمی گرفتن. متهم کردن. محکوم کردن:
بجرمی گرفت آسمان ناگهش
فرستاد سلطان به کشتنگهش.
سعدی (بوستان).
فقیرم بجرم گناهم مگیر
غنی را ترحم بود بر فقیر.
سعدی (بوستان).
- به چنگ گرفتن، در چنگ نگاه داشتن. در پنجه نگاه داشتن. در پنجه گرفتن:
نشسته بصد خشم در کازه ای
گرفته بچنگ اندرون بازه ای.
خجسته.
- به چیزی گرفتن، ارزش دادن. برابر چیزی گرفتن. بها نهادن. قیمت کردن. مهم دانستن:
تو آنگه شوی پیش مردم عزیز
که مر خویشتن را نگیری بچیز.
سعدی (بوستان).
مزن جان من آب زر بر پشیز
که صرّاف دانا نگیرد بچیز.
سعدی (بوستان).
بیچارگیم بچیزنگرفتی
درماندگیم بهیچ نشمردی.
سعدی (طیبات).
- به دست گرفتن، قبضه کردن. در پنجه گرفتن:
بیامد سوی آخر و برنشست
یکی تیغ هندی گرفته به دست.
فردوسی.
- به دل گرفتن، در دل گرفتن کینه یا مهر کسی را.
- به دندان گرفتن چیزی یا کسی را، گاز گرفتن. گزی دن.
- به ریش گرفتن، بعهده ٔ خود گرفتن (مخصوصاً از روی نادانی). به گردن گرفتن.
- به زخم گرفتن، ضربت زدن. کوفتن: بازاریان چون بقال را بر آن صفت دیدند صیاد را بزخم گرفتند و چندان بزدند که هلاک شد. (سندبادنامه ص 202).
- به زر گرفتن و در زر گرفتن:
دیوت از طاعت پری گردد چنانک
چون بزر گیری کمر گردد دوال.
ناصرخسرو.
چو صبح صادق آمد راست گفتار
جهان در زر گرفتش محتشم وار.
نظامی.
- به زنی گرفتن، عقد کردن. به ازدواج درآوردن. عقد زناشوئی بر زنی نهادن.
- به هیچ گرفتن، بی ارزش شمردن. بی بها دانستن. بها ننهادن. ناچیز شمردن:
تو روی از پرستیدن حق مپیچ
بهل تا نگیرند خلقت بهیچ.
سعدی (بوستان).
- بیرون گرفتن، بیرون آوردن. بیرون کردن. به در آوردن: و آنجا اندر خانه ها کوچک ساخته بود یکی را در بگشاد و خرقه ٔ سیاه برون گرفت. (مجمل التواریخ والقصص).
- پاچه گرفتن، پاچه ٔ کسی یا حیوانی را به دندان یا به چنگال گرفتن.
- || مجازاً برآشفتن بر کسی. سخن درشت گفتن.
- پای گرفتن و پاگرفتن، استوار شدن. محکم گردیدن:
درختی که اکنون گرفته ست پای
به نیروی شخصی برآید ز جای.
سعدی (گلستان).
سرو از آن پای گرفته ست به یک جای مقیم
که اگر باز رود شرمش از آن ساق آید.
سعدی.
- || با «از»، بمعنی ترک گفتن. دوری جستن:
ای دوست جفای تو چو زلف تو دراز
وی بی سببی گرفته پای از من باز.
سعدی (رباعیات).
- پستی گرفتن، پست شدن:
پستی گرفته همت من زین بلندجای.
مسعودسعد.
- پس گرفتن، مثلاً درس را از شاگرد، بازخواستن آن را. درسی را که به شاگرد داده شده از او بازپرسیدن.
- پند گرفتن، نصیحت پذیرفتن. اندرز شنودن:
بگیرم پند تو بر یاد از این بار
بکوشم هرچه بادا باد از این بار.
نظامی.
و دیگران بهیچ وجه پند نگرفتند. (قصص الانبیاءص 69).
پند گیر از مصائب دگران
تا نگیرند دیگران بتو پند.
سعدی (گلستان).
نگویند از سر بازیچه حرفی
کز آن پندی نگیرد صاحب هوش.
سعدی (گلستان).
چو برگشته بختی درافتد به بند
ازونیک بختان بگیرند پند.
سعدی (بوستان).
- پهلو گرفتن کشتی، به ساحل متصل شدن آن.
- پیاله گرفتن، جام شراب از دست ساقی ستدن. مجازاً شراب نوشیدن:
حدیث چون و چرا دردسردهد ای دل
پیاله گیر و بیاسا ز عمر خویش دمی.
حافظ.
جریده رو که گذرگاه عافیت تنگ است
پیاله گیر که عمر عزیز بی بدل است.
حافظ.
چو غنچه با لب خندان بیاد مجلس شاه
پیاله گیرم و از شوق جامه پاره کنم.
حافظ.
- پیچ گرفتن دل و جز آن،... درد گرفتن امعاء در اسهال. شکم روش پیدا کردن. پیچ زدن شکم. رجوع به پیچ گرفتن شود.
- پی چیزی گرفتن، دنبال آن رفتن. آن را تعقیب کردن:
مسیح وار پی راستی گرفت آن دل
که باژگونه روی داشت چون خط ترسا.
خاقانی.
ز گرمی روی خسرو خوی گرفته
صبوح خرمی را پی گرفته.
نظامی.
بلاجوی راه نبی طی گرفت
به کشتن جوانمرد را پی گرفت.
سعدی.
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد غم خویشش
و آن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش.
سعدی.
هر سروقد که بر مه و خور حسن می فروخت
چون تو درآمدی پی کاری دگر گرفت.
حافظ.
- پیش گرفتن چیزی، پرداختن بدان. راندن کاری: طلیعه ٔ لشکر دمادم کنید تا لشکرگاه مخالفان اگر جنگ آرد برنشینم و کار پیش گیرم. (تاریخ بیهقی). آنگاه این پیش گیرم و باز پس شوم و کار سخت شگفت برانم. (تاریخ بیهقی).
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم.
سعدی.
برو هرچه میبایدت پیش گیر
سر ما نداری سر خویش گیر.
سعدی (گلستان).
درشتی نگیرد خردمند پیش
نه سستی که ناقص کند قدر خویش.
سعدی (گلستان).
- پیشی گرفتن، سبقت گرفتن. جلو افتادن:
شتر پیشی گرفت از من به رفتار
که بر من بیش از او بار گران است.
سعدی (بدایع).
- پیوند گرفتن، بهم پیوستن اجزاء چیزی:
زخم شمشیر غمت را ننهم مرهم کس
طشت زرینم و پیوند نگیرم بسریش.
سعدی.
- || انس گرفتن:
دیگر نرود بهیچ مطلوب
خاطر که گرفت با تو پیوند.
سعدی.
- پیه گرفتن، پیه زیاد در بدن پیدا شدن. مجازاً بمعنی چاق و فربه شدن است.
- تاب گرفتن، حرارت آن را گرفتن. اثر کردن وی:
سرم چون ز می تاب مستی گرفت
سخن با سخا هم نشستی گرفت.
نظامی.
- || پیچ و تاب یافتن:
ز آفتاب رخت ماه تاب میگیرد
ز ماه طلعت تو آفتاب میگیرد.
سلمان ساوجی.
- تب گرفتن، مبتلا به تب شدن:
این چنین آسان فرزند نزاده ست کسی
که نه دردی بگرفتش متواتر نه تبی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 147).
برآمد یکی بومهین نیم شب
تو گفتی زمین را گرفته ست تب.
اسدی.
خر را چو تب گرفت بمیرد هرآینه
ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه.
سوزنی.
ز کم خوردن کسی را تب نگیرد
ز پر خوردن به روزی صد بمیرد.
نظامی.
شنیدمت که نظر میکنی به حال ضعیفان
تبم گرفت و دلم خوش به انتظار عیادت.
سعدی.
- تکه گرفتن (غذا)، لقمه ساختن آن را.
- تماس گرفتن با، ارتباط یافتن با. با کسی دیدار کردن برای انجام دادن امری.
- تنگ گرفتن، سخت گرفتن بر کسی مثلاً برای ادای وامی.
- ته گرفتن، آب خورش و مانند آن بخار شدن. به ته رسیدن مظروف دیگ.
- جا گرفتن، اشغال کردن جای و مکانی.
- جام گرفتن، ساغر باده گرفتن:
نهادند خوان و گرفتند جام
بیاد شهنشاه گیریم جام.
فردوسی.
ترک مه دیدار دارد زلف عنبربوی بوی
جام مالامال گیرد تحفه ٔ بستان ستان.
فرخی.
چون می بدهی نوش همی گوی و همی باش
چون می بخورم جام همی گیرو همی جه.
منوچهری.
خرم دل آن که همچوحافظ
جامی ز می الست گیرد.
حافظ.
- جان گرفتن، تازه جان شدن. روح... تازه شدن. تجدیدقوی یافتن. زور گرفتن. (آنندراج):
از وصال ماه مصر آخر سلیمان جان گرفت
دست خود بوسید هر کس دامن پاکان گرفت.
صائب (از آنندراج).
- || جان گرفتن از کسی (چنانکه عرزائیل)، ستدن جان کسی. قبص روح.
- جای کسی را گرفتن. اشغال کردن جای و مکان وی:
چگونه فراز آمدش رای این
به گیتی نگیرد کسی جای این.
فردوسی.
ندیده ست کس بند بر پای من
نه بگرفت شیر ژیان جای من.
فردوسی.
- جزیه گرفتن (از یهود و نصاری)، گزیت ستدن.
- جشن گرفتن، برپا کردن و منعقد کردن سوری.
- جفت گرفتن، همسر گزیدن. انتخاب زوج یا زوجه.
- جمال گرفتن، زیبا شدن. روشنی یافتن: و عقل به تجارب و حزم و صبر جمال گیرد. (کلیله و دمنه). ملک از خردمندان جمال گیرد و دین از پرهیزگاران کمال یابد. (گلستان).
- جوجه گرفتن، جوجه کشیدن (از مرغ).
- چله گرفتن... (مرده ای را)، اطعام مساکین و قرائت قرآن در روزچهلم مرگ او.
- حجاب (حجیب) برگرفتن، رفع حجاب. برکنار زدن حجاب:
به حجاب اندرون شودخورشید
چون تو گیری از آن دو لاله حجیب.
رودکی.
به بینش کوش هان تا چند گفتن
حجاب از پیش بر باید گرفتن.
ناصرخسرو.
- حرص گرفتن، حرص یافتن. مجازاً عصبانی و ناراحت شدن: حرصم گرفت.
- حصار گرفتن، محاصره کردن.
- حصبه گرفتن، مبتلا به بیماری حصبه شدن.
- حمام گرفتن، به حمام رفتن. استحمام کردن.
- حمله گرفتن، مصروعی را غش دست دادن.
- خارش گرفتن، خاریدن.
- خانه گرفتن، خانه انتخاب کردن. اجاره کردن. لانه و مسکن کردن:
همواره پر از پیچ است آن چشم فژآگن
گوئی که دو بوم آنجا بر خانه گرفته است.
عماره.
دنیا پلی است رهگذر دار آخرت
اهل تمیز خانه نگیرند بر پلی.
سعدی.
- خبر گرفتن، استخبار. استعلام.
- ختم گرفتن، مجلس فاتحه منعقد کردن.
- خرده گرفتن، ایراد کردن. اعتراض کردن:
اول پدر پیر خورد رطل دمادم
تا مدعیان خرده نگیرند جوان را.
سعدی (بدایع).
بزرگی در این خرده بر وی گرفت.
سعدی.
یکی خرده بر شاه غزنین گرفت
که حسنی ندارد ایاز ای شگفت.
سعدی (بوستان).
- خشم گرفتن، عصبانی شدن بامدادان که ملک کنیزک را جست و نیافت حکایت بگفتند خشم گرفت. (کلیات چ مصفا ص 38).
- خشم گرفتن بر، عتاب کردن بر: او بر یعقوب خشم گرفت و به کرمان شد. (تاریخ سیستان). همیشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی. (تاریخ بیهقی).پادشاه بر تو خشم گرفت و ترا می برند. (تاریخ بیهقی). مورچه گفت یا نبی اﷲ بر من خشم مگیر. (قصص الانبیاءص 162). و چون کسری بر یکی خشم گرفتی کرسی او از آن ایوان برداشتی. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 97). اپرویز خشم گرفت بر فرستاده ٔ پیغمبر و نامه بدرید. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 106). مرد شجاع چنان باید که... به آخر جنگ چون اژدها باشد به خشم گرفتن و رنج برداشتن. (نوروزنامه). بموجب خشمی که بر من گرفتی آزار خود مجوی. (کلیات سعدی چ مصفا ص 34).
بر بنده مگیر خشم بسیار
جورش مکن و دلش میازار.
(گلستان).
- خطا گرفتن، اشتباه کسی را گوشزد کردن. عیب گرفتن. انتقاد کردن:
خطای بنده نگیری که مهتران و ملوک
شنیده اند نصیحت ز کهتران خدم.
سعدی.
نه در هر سخن بحث کردن رواست
خطا بر بزرگان گرفتن خطاست.
سعدی.
- خنده گرفتن، خندیدن. ضحک: ملک را خنده گرفت و بعفو از خطای او درگذشت. (گلستان). ملک را خنده گرفت وگفت از این راست تر سخن تا عمر تو بوده است نگفته باشی. (گلستان).
یکی جهود و مسلمان نزاع میکردند
چنانکه خنده گرفت از نزاع ایشانم.
(گلستان).
- خواب گرفتن، بخواب درآمدن. خوابیدن: اسیر بند شکم را دو شب نگیرد خواب. (گلستان).
- خوار گرفتن، آسان گرفتن. پست و ضعیف شمردن:
این فژه پیر ز دست تو مرا خوار گرفت
برهاناد از او ایزد جبار مرا.
(شرح احوال رودکی تألیف سعید نفیسی ص 969).
گر این است آئین اسفندیار
که او کار ما را گرفته ست خوار.
فردوسی.
- خود گرفتن، افاده فروختن. تکبر نمودن.
- خورشید گرفتن، کسوف:
یکی گرد برخاست در دشت جنگ
که بگرفت از آن روی خورشید رنگ.
فردوسی.
گرفتن برو از رخ مرد آب
سیه روی شد تا گرفت آفتاب.
- خو گرفتن، عادت کردن. مأنوس شدن. مألوف گردیدن:
نظامی صفت با خرد خو گرفت
نظامی مگر کاین صفت زو گرفت.
نظامی.
- خوی کسی یا چیزی گرفتن، به خصلت و سرشت هم خصلت و همخو و هم نهاد او شدن. مُتخلق به خلق و خوی او گشتن:
در شرف انسان چه خلل دیدی که خوی بهائم گرفتی. (گلستان).
هر آدمی بوضع دگر خو گرفته است
ما دل گرفته دلبر ما روگرفته است.
خان آرزو (از آنندراج).
- خون گرفتن، واجب القتل شدن و قصاص گرفتن و رگ زدن. (آنندراج):
چو من در خرامش کنم پای پیش
کرا خون گرفتست کاید به پیش.
میرخسرو (از آنندراج).
- || خون گرفتن دل. خون شدن دل. (آنندراج):
بجوی شیر واشد جوی خونش
دلی که خون گرفت از روی خونش.
میرخسرو (از آنندراج).
- دامن چیزی را گرفتن، متشبث شدن. چنگ بدان درزدن.
- || مجازاً گرفتار کردن:
مرا هم بخت بد دامن گرفته ست
که این بدبختی اندر تن گرفته ست.
نظامی.
ترا هم خون من دامن بگیرد
که خون عاشقان هرگز نمیرد.
نظامی.
- در آغوش گرفتن، در بغل گرفتن:
کسی کاو را شبی گیرد در آغوش
نگردد آن شبش هرگز فراموش.
نظامی.
- در بر گرفتن، در کنار گرفتن:
سرش در بر گرفت از مهربانی
جهان از سرگرفتش زندگانی.
نظامی.
به دستان خود بند از او بر گرفت
سرش را ببوسید و در بر گرفت.
سعدی (بوستان).
دو چشمش ببوسید و در بر گرفت
وز آنجا طریق یمن برگرفت.
سعدی.
هر شب صنمی در بر گیرند که بدیدار او هر روز جوانی از سر گیرند. (گلستان).
- درد گرفتن چشم، سر، دل و غیره، پیدا آمدن درد در سر، چشم و سر و غیره.
- درز گرفتن مطلبی یا جامه ای را، کوتاه کردن آن. به کوتاهی آن پرداختن.
- در دیوار گرفتن، مردی را به ستم یا به جرم در دیوار نهادن و روی او را با خشت یا آجر پوشانیدن: اگر روا باشد که موسی عمران (ع)... با فرعون طاغی... مانند این سخن گوید... روا باشد که صادق (ع) با شخصی که اندهزار فاطمی را در دیوار گرفته باشد... بنرمی سخن گوید. (کتاب النقض ص 361). و اند هزار نفس زکیه را، هلاک کرد چه به زهر و چه بتیغ و چه آنان که در دیوارها گرفت. (کتاب النقض ص 130).
- درس گرفتن، آموختن درس از استاد و خواندن درس نزد معلم.
- درگرفتن، اثر کردن. مؤثر واقع شدن:
سخن با او به مویی درنگیرد
وفا از هیچ رویی درنگیرد.
خاقانی.
کدام چاره سگالم که در تو درگیرد
کجا روم که دل من دل از تو برگیرد.
سعدی.
دمادم درکش ای سعدی شراب وصل و دم درکش
که با مستان مفلس درنگیردزهد و پرهیزت.
سعدی.
زبان آتشینم هست لیکن درنمیگیرد
چه سود افسونگری ای دل که در دلبر نمیگیرد.
حافظ.
بسوز این خرقه ٔ تقوی تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگیرم.
حافظ.
با دل سنگینت آیا هیچ درگیرد شبی
آه آتشناک و سوز سینه ٔشبگیر ماه.
حافظ.
- || محاصره کردن: پیرامن لشکریان که بر خوان نشسته بودند درگرفتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 90).
- || روشن شدن. افروختن: موسی چندان که آتش زد درنمیگرفت، بر زمین زد آتش با وی در سخن آمد و گفت... (قصص الانبیاء ص 96).
بر آن رخ اعتمادم هست چندانک
چراغ از هیچ گویی درنگیرد.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 755).
- || فراگرفتن. پر کردن:
روزگاری روزگار از فتنه ها آسوده بود
زلف شبرنگ تو آمد فتنه دوران درگرفت.
خاقانی.
- || شروع شدن. آغاز شدن:
درآمد سرگرفته سر گرفته
عتابی سخت با من درگرفته.
نظامی.
- || ارزیدن. بها یافتن. بها داشتن:
هزار قطعه موزون بهیچ درنگرفت
چو زر ندید پریچهره در ترازویم.
سعدی (خواتیم).
- در گل یا... خمیر گرفتن، پوشانیدن به گل یا خمیر: همه را بسایند و بقطران بسرشند و اندر صره بندند و در گل گیرند و اندر آتش نهند تا بسوزد. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). هر دو را بسایند و اندر خرقه بندند بر شکل صره و بگل اندر گیرند و یک شبانروز اندر آتش نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). آن را سر و بن بیفکنند و در خمیر پاکیزه گیرند و در تنور آرامیده نهند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی).
- دست به دست گرفتن، دست دادن به دست کسی.پشتیبانی از یکدیگر کردن:
بباشیم برداد و یزدان پرست
نگیریم دست بدی را بدست.
فردوسی.
- دست گرفتن با کسی، عهد و پیمان بستن: طبیبی از سامانیان را صلتی نیکو داد پنجهزار دینار و مر او را دست گرفت و عهد کرد. (تاریخ بیهقی).
- دست گرفتن برای کسی، مسخره و استهزاء کردن کسی را.
- دشمن گرفتن، دشمن شدن. دشمنی گزیدن:
دوستان دشمن گرفتن هرگزت عادت نبود
جز در این نوبت که دشمن دوست می پنداشتی.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 578).
برین گفتم آن دوست دشمن گرفت
چو آتش شد از خشم من درگرفت.
سعدی.
- دل برگرفتن، دل کندن. بریدن از کسی. جدائی. جدا شدن. اعراض:
بخدا که گر بمیرم که دل از تو برنگیرم
برو ای طبیبم از سر که دوا نمی پذیرم.
سعدی.
که با شکستن پیمان و برگرفتن دل
هنوز دیده به دیدارت آرزومند است.
سعدی.
شرط مودت نباشد به اندیشه ٔ جان دل از مهر جانان برگرفتن. (گلستان).
- دل گرفتن، دلتنگ شدن. غمگین شدن. ملول شدن:
دلش نگیرد از این دشت و کوه و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آبکند و لوره و خر.
عنصری (از لغت نامه اسدی ص 137).
بهرام یکچندی نبود و آن بدخویی و بدسیرتی از آن پدر دید دلش بگرفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 75).
دلم از صحبت شیراز بکلی بگرفت
وقت آن است که پرسی خبر از بغدادم.
سعدی.
ای غم از صحبت دیرین توام دل بگرفت
هیچت افتد که خدا را ز سرم برخیزی.
سعدی.
- دُم گرفتن، در پی یکدیگر ایستادن برای رسیدن نوبت.
- دَم گرفتن،دسته جمعی خواندن.
- دنبال گرفتن کاری را، در پی آن رفتن. بدان پرداختن:
بنشینم و صبر پیش گیرم
دنباله ٔ کار خویش گیرم.
سعدی.
- دَور گرفتن، بدور افتادن. به چرخ افتادن گردونه و چرخ و غیره.
- || مجازاً در عرف عامه، پی درپی سخن گفتن.
- دوست گرفتن، دوست گزیدن. به دوستی انتخاب کردن:
گیرند مردم دوستان نامهربان و مهربان
هر روز خاطر با یکی ما خود یکی داریم و بس.
سعدی.
- || مهر ورزیدن. محبت داشتن با: نشنیده ایم که کسی او را دوست گرفته باشد و عشق آورد. (گلستان).
- راه بر کسی گرفتن، مسدود کردن آن: و راهها از چپ و راست بگرفت. (تاریخ بیهقی).
- || ممانعت کردن. بازداشتن. متوقف کردن:
که تا من شوم بر پی این سپاه
بگیرم بر ایشان پس و پیش راه.
فردوسی.
پس لشکر او بیامد سپاه
ز هر سو گرفتند بر شاه راه.
فردوسی.
از تو گردی باید تا راه بر من نگیری و مرا نرنجانی. (تاریخ بخارا ص 46).
- راه برگرفتن، به راهی رفتن. برگزیدن راهی را و پیمودن آن: با جماعتی اندک سوار مجرد بیک اسب فرات عبره کردند و راه بیابان برگرفتند. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 100).
دلم جز مهر مهرویان طریقی برنمیگیرد
ز هر در میدهم پندش ولیکن درنمیگیرد.
حافظ.
- || بالارفتن، برشدن بر کوه:
به کوه رهو برگرفتند راه
چو کوهی بلندیش بر چرخ ماه.
اسدی.
- راه جایی گرفتن، طی کردن آن. به راه رفتن. پیمودن راه:
بدو گفت کاکنون ره خانه گیر
بیاسای با مردم دلپذیر.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت کز دل کنون
بباید گرفتن ره طیسفون.
فردوسی.
استری و قدری خوردنی برگرفت و راه خراسان گرفت. (تاریخ سیستان).
پی گرد و باد شتابان گرفت
ره سیستان و بیابان گرفت.
اسدی.
موسی با همان جامه ٔ کهنه راه آنجا گرفت و حاجبان را گفت پیغام دارم. (قصص الانبیاء ص 98).
این تویی با من و غوغای رقیبان از پس
وین منم با تو گرفته ره صحرا در پیش.
سعدی.
سعدی ره کعبه ٔ رضا گیر
ای مرد خدا ره خدا گیر.
سعدی (گلستان).
خدا را رحمی ای منعم که درویش سر کویت
دری دیگر نمیداند رهی دیگر نمیگیرد.
حافظ.
عروس خاوری از شرم رای انور او
بجای خود بود ار راه قیروان گیرد.
حافظ.
- راه کسی را گرفتن، پیروی کردن او را. اطاعت نمودن او:
چو سالار راه خداوند خویش
نگیرد ز دانش بد آیدش پیش.
فردوسی.
راهشان یوز گرفته ست و ندارند خبر
زآن چو آهو همه در پوی و تگ و با بطرند.
ناصرخسرو.
که نتوان راه خسرو را گرفتن
نه در عقده مه نو را گرفتن.
نظامی.
در پیش وی استادم و راهش بگرفتم
زانسان که چنان دلبرم اندرگذر آمد.
سوزنی.
- راه چیزی بر کسی یا جائی گرفتن، بستن. استوار ساختن. مانع شدن: و راه آب بر حسین [بن علی علیه السلام] بگرفتند... و از آنجا بسته بکشتند. (تاریخ سیستان).
- راه گرفتن، جاری شدن. روان شدن: آب از کشت زار بیرون می آمد و راه میگرفت. (نوروزنامه).
- || گزیدن و انتخاب کردن: هر که به تأدیب دنیا راه صواب نگیرد به تعذیب عقبی گرفتار آید. (گلستان).
- سرشاخ از کسی گرفتن، او را بعملی یا گفتاری مرعوب کردن.
- زبان گرفتن، گنگ شدن. لال شدن. قادر به تکلم نبودن:
چنان دان که فردا در آن داوری
نگیرد زبانت به عذرآوری.
نظامی.
- زبون گرفتن، خوار شمردن.
- زن گرفتن، ازدواج کردن.
- زور گرفتن، قوت و قدرت کسب کردن.
- زهر چشم گرفتن، ترساندن کسی را.
- ساغر گرفتن، قدح گرفتن. پیاله گرفتن. - || مجازاً بمعنی شراب نوشیدن:
کجاست ساقی مهروی من که از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغرگران گیرد.
حافظ.
نصیحت گوی رندان را که با حکم قضا جنگ است
دلش بس تنگ می بینم مگر ساغر نمیگیرد.
حافظ.
قراری بسته ام با میفروشان
که روز غم بجز ساغر نگیرم.
حافظ.
- سال گرفتن، مجلس جشن یا سوگواری برپا ساختن پس از یکسال.
- سبقت گرفتن، پیشی جستن. پیش افتادن.
- سخت گرفتن، اصرار ورزیدن. ابرام کردن.
- سراغ گرفتن، جستجو کردن. پرسیدن.
- سرباز گرفتن، بخدمت سربازی بردن.
- سرپا گرفتن بچه را، نگاه داشتن او را در بغل تا پیشاب کند.
- سر زانو گرفتن، سر زانو نهادن: ملوک را نشاید که کاغذ بر سر زانو گیرند و دبیروار نشینند تا چیزی نویسند. (نوروزنامه).
- سر خویش گرفتن، به کار خود مشغول و سرگرم شدن:
سر خویش گیرم بمانم بجای
بزرگی نباشد نه مردی و رای.
فردوسی.
سعدیا گر نتوانی که کم خود گیری
سر خود گیر که صاحبنظری کار تو نیست.
سعدی.
یکی گفتش اکنون سر خویش گیر
وزین سهلتر مطلبی پیش گیر.
سعدی (بوستان).
پدر گفتش اکنون سر خویش گیر
هر آن ره که میبایدت پیش گیر.
سعدی.
- سست گرفتن، تواضع کردن. فروتنی کردن. نرمی کردن. مدارا:
بگفتن درشتی مکن بر امیر
چو بینی که سختی کند سست گیر.
سعدی (بوستان).
- سکونت گرفتن، آرامش یافتن. ساکن شدن:
چو گردنده گشت آنچه بالا دوید
سکونت گرفت آنچه زیر آرمید.
نظامی.
- || درجائی منزل کردن. مسکن کردن. مأوی کردن.
- سهل گرفتن، آسان شمردن. آسان گرفتن. بر خود هموار داشتن:
به کم خوردن چو عادت شد کسی را
چو سختی پیشش آید سهل گیرد.
سعدی.
- سیاهه گرفتن، صورت برداشتن. اقلام و چیزی را در دفتری یا کاغذی نوشتن.
- شاهد گرفتن، گواه گرفتن. کسانی را بگواهی آوردن. بگواهی برگزیدن.
- شتاب گرفتن، سرعت. تند رفتن.
- شکست گرفتن، از قدرت و از رونق افتادن:
یارم چو قدح بدست گیرد
بازار بتان شکست گیرد.
حافظ.
- شمار گرفتن، شماره کردن:
یکی نامه با هدیه ٔ شهریار
که آن را نشاید گرفتن شمار.
فردوسی.
- صورت گرفتن. بمعانی متعدد صورت رجوع شود.
- صیقل گرفتن، صیقل پذیرفتن. سوهان خوردن. قابل جلا بودن. درخور صیقل بودن:
پیاپی بیفشان از آیینه گرد
که صیقل نگیرد چو زنگار خورد.
سعدی (بوستان).
- طاعون گرفتن، مبتلا به مرض طاعون شدن.
- طلاق گرفتن، رها کردن زن. ازدواج را بهم زدن.
- طهارت گرفتن، پاک کردن اسافل اعضا از پلیدی. (فرهنگ فارسی معین).
- عاریه گرفتن، چیزی را برای مدتی به امانت ستدن.
- عبرت گرفتن، پند پذیرفتن. متنبه شدن: تا دیگران نصیحت پذیرند و عبرت گیرند. (گلستان).
- عرق گرفتن، عرق کشیدن.
- || خسته کردن: عرقم را گرفت، مرا خسته کرد.
- عزا گرفتن، عزا بر پا داشتن. مجلس سوگواری نهادن.
- عصا در گرفتن، عصا و مانند آن در کسی گرفتن. پیاپی او را بدان زدن: پس عصای او را [محرفه] بگرفت و او را به مسجد برد و عثمان نماز می کرد. گفت اینک نعمان او را بزن و دل خوش دار. محرفه عصای درعثمان گرفت مردمان فریاد برآوردند. (از حاش

فارسی به انگلیسی

فرهنگ فارسی هوشیار

دست گرفتن

(مصدر) بریدن دست، منع کردن باز داشتن از کاری، مدد کردن یاری کردن، مسخره کردن استهزا ء نمودن.


از دست بر گرفتن

(مصدر) نیست و نابود کردن.


فرو گرفتن

(مصدر) در دست گرفتن بدست گرفتن، تصرف کردن، پایین آوردن، توقیف کردن بازداشتن.

فرهنگ معین

دست گرفتن

منع کردن، مدد کردن، پیمان بستن، (عا.) مسخره کردن. [خوانش: (دَ. گِ رِ تَ) (مص م.)]


به دست گرفتن

(بِ. دَ. گِ رِ تَ) (مص ل.) پیشه کردن، در پیش گرفتن.

فارسی به عربی

دست کم گرفتن

اخفق فی تقدیر

حل جدول

به دست گرفتن

قبضه کردن

گویش مازندرانی

دست

دست

فرهنگ عمید

دست

(زیست‌شناسی) عضوی از بدن انسان از شانه تا سرانگشتان،
عضوی از بدن انسان از سرانگشتان تا مچ: گرفتش دست و یک‌سو برد از آن پیش / حکایت کرد با او قصهٴ خویش (نظامی۲: ۲۴۸)،
(زیست‌شناسی) هریک از دو پای جلو چهارپایان،
[مجاز] قدرت و سلطه،
[مجاز] قاعده و قانون،
[مجاز] قسم و نوع: کس را سخن بلند از ا‌ین دست / سوگند به مصطفی اگر هست (خاقانی۱: ۲۴۸)،
[مجاز] روش،
[مجاز] مسند،
واحدی برای بعضی از چیزها که تمام و کامل باشند: یک دست لباس (که کت و شلوار باشد)، یک دست فنجان، یک دست بشقاب، یک دست قاشق (که هرکدام شش عدد باشد)،
یک نوبت بازی: یک دست پاسور، یک دست تخته، یک دست شطرنج،
۱۱. [قدیمی] حیله، نیرنگ،
۱۲. [قدیمی] صدر مجلس،
۱۳. [قدیمی] وساده، بالش،
۱۴. [قدیمی] ورق،
۱۵. [جمع: دُسُوت] [قدیمی] بیابان،
* ازدست:
از طرف، از جانب،
از عهده، از عهدۀ: از دست او کاری برنمی‌آید، این کار از دست او برنمی‌آید،
* از دست برآمدن: (مصدر لازم) از عهده برآمدن: گرت از دست برآید دهنی شیرین کن / مردی آن نیست که مشتی بزنی بر دهنی (سعدی: ۱۰۶)،
* از دست دادن: (مصدر متعدی)
گم کردن،
باختن چیزی، محروم شدن از چیزی،
* از دست رفتن: (مصدر لازم) ‹از دست شدن›
گم شدن،
نابود شدن،
بی‌اختیار شدن،
از اختیار خارج شدن،
* به‌دست آمدن: (مصدر لازم) حاصل شدن، فراهم شدن،
* به ‌دست آوردن: (مصدر متعدی) حاصل کردن، فراهم کردن، یافتن،
* به‌دست بودن: (مصدر لازم) [قدیمی]
آگاه و باخبر بودن،
هوشیار بودن: گرت ز دست برآید مراد خاطر ما / به‌دست باش که خیری به‌جای خویشتن است (حافظ: ۱۱۸)،
مواظب بودن،
* به دست چپ شمردن: (مصدر متعدی) [قدیمی، مجاز] افزون شدن شمارۀ چیزی. δ زیرا بندهای انگشتان دست راست برای شمارش آحاد و عشرات و بندهای انگشتان دست چپ مخصوص مآت و الوف است: هر لحظه کشی ز صف عشاق / چندان که به دست چپ شماری (خاقانی: ۶۶۹)،
* به ‌دست شدن (آمدن): (مصدر لازم) [قدیمی] حاصل شدن: در جهان دوستی به‌دست نشد / که از او در دلم شکست نشد (اوحدی: ۵۳۸)،
* دست آختن: (مصدر لازم) [قدیمی] دست دراز کردن، دست یازیدن: چو نتوان بر افلاک دست آختن / ضروری‌ست با گردشش ساختن (سعدی: ۱۳۶)،
* دست افشاندن: (مصدر لازم) [مجاز]
رقص ‌کردن،
تکان دادن دست‌ها هنگام رقص و نشاط،
* دست افشاندن از کسی یا چیزی: دست برداشتن و صرف‌نظر کردن از آن،
* دست انداختن: (مصدر متعدی) [عامیانه]
دست به چیزی دراز کردن،
به‌تندی و چابکی دست به‌سوی کسی یا چیزی بردن برای گرفتن آن، دست‌اندازی کردن،
[مجاز] مسخره ‌کردن، ریشخند کردن،
* دست ‌برآوردن: [قدیمی]
دست بلند کردن برای دعا کردن،
(مصدر لازم) آماده شدن،
* دست برداشتن: (مصدر لازم)
دست برآوردن، دست بلند کردن،
[مجاز] ول‌ کردن، صرف‌نظر کردن، دل کندن از چیزی،
* دست بردن در چیزی: (مصدر لازم) [مجاز] در چیزی دخل‌وتصرف کردن، کم یا زیاد کردن، تغییر دادن،
* دستِ چپی:
[عامیانه] ویژگی چیزی که در سمت چپ قرار دارد،
(سیاسی) کسی که با سیاست و روش دولت و اوضاع موجود کشور خود مخالف و خواهان دگرگونی و تحول است، چپ‌رو، چپ‌گرا،
* دست داشتن: (مصدر لازم) [مجاز]
در کاری مداخله داشتن،
وقوف داشتن، تسلط داشتن،
* دست دادن: (مصدر لازم)
دست خود را در دست کس دیگر گذاشتن هنگام ملاقات، مصافحه،
[مجاز] بیعت کردن، پیمان بستن،
[مجاز] به‌دست آمدن، حاصل شدن،
[مجاز] روی دادن،
[مجاز] میسر شدن،
* دست زدن: (مصدر لازم)
دو کف دست را برهم زدن با آهنگ موسیقی، کف زدن، دو دست را پیاپی برهم زدن برای ابراز شادی و خوشحالی،
[مجاز] به کاری پرداختن،
* دست زدن به چیزی: (مصدر لازم) دست بر آن گذاشتن،
* دست شستن: (مصدر لازم)
شستن دست‌های خود،
[مجاز] ناامید شدن و صرف‌نظر کردن از چیزی،
* دست‌ کشیدن: (مصدر متعدی)
دست مالیدن، لمس کردن،
با دست مالش دادن،
(مصدر لازم) [مجاز] دست برداشتن از چیزی یا کاری،
(مصدر لازم) [مجاز] تعطیل کردن کار، فارغ شدن از کار،
* دست کم: (قید) حداقل،
* دست گشادن: (مصدر لازم) [قدیمی]
باز کردن دست،
[مجاز] برای انجام دادن کاری آماده شدن،
[مجاز] آغاز بذل و بخشش کردن،
* دست‌ یازیدن: (مصدر لازم) [قدیمی] دست ‌دراز کردن به‌سوی چیزی،
* دست یافتن: (مصدر لازم) [مجاز] بر کسی یا چیزی مسلط شدن، چیره شدن، پیروز گردیدن: کنون دشمن بدگهر دست یافت / سر دست مردیّ و جهدم بتافت (سعدی۱: ۵۵)،

تعبیر خواب

دست

اگر بیند دستش چون دست سلطان شده است، بزرگی و پادشاه یابد. اگر بیند دست راست او دراز شده است، دلیل که دولتش زایل شود. اگر بیند که دست ها را با اشنان می شست، دلیل است که ازخیر او ناامید شود، آن که امید دارد. اگر بیند جانوری که به تاویل نیک باشد از سوی دست چپ او آمد و به سوی راست بیرون شد، یا بیند از سوی دست راست آمد و به چپ بیرون شد، دلیل که غم و اندوه از او زائل شود و عاقبت کارِ وی محمود است. اگر آن جانور به تاویل بد است، تاویل خواب به خلاف این است. اگر بیند دست راست او خشک شد، دلیل بر فساد صحت او کند. اگر بیند که دست کسی را به دست گرفته یا دست در گردن کسی در آورد و ندانست آن کس زنده است یا مرده، دلیل است عمر او دراز است. اگر بیند که از دست مشرکی، دست اورنجن سیمین کرد، دلیل است مشرکی بر دست او مسلمان شود. - اسماعیل بن اشعث

معادل ابجد

به دست گرفتن

1221

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری